April 2024
March 2024
February 2024
January 2024
December 2023
November 2023
October 2023
September 2023
August 2023
July 2023
June 2023
May 2023
April 2023
March 2023
February 2023
January 2023
December 2022
November 2022
October 2022
September 2022
August 2022
July 2022
June 2022
May 2022
April 2022
March 2022
February 2022
January 2022
December 2021
November 2021
September 2021
August 2021
July 2021
June 2021
May 2021
March 2021
February 2021
January 2021
December 2020
November 2020
October 2020
September 2020
August 2020
July 2020
June 2020
May 2020
April 2020
March 2020
January 2020
December 2019
November 2019
September 2019
August 2019
April 2019
March 2019
February 2019
January 2019
December 2018
October 2018
September 2018
August 2018
July 2018
June 2018
April 2018
March 2018
January 2018
December 2017
October 2017
September 2017
August 2017
July 2017
May 2017
April 2017
March 2017
February 2017
January 2017
December 2016
November 2016
October 2016
September 2016
July 2016
June 2016
May 2016
April 2016
March 2016
February 2016
January 2016
December 2015
September 2015
July 2015
June 2015
May 2015
April 2015
March 2015
January 2015
December 2014
October 2014
September 2014
August 2014
June 2014
May 2014
April 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
September 2013
August 2013
July 2013
May 2013
April 2013
March 2013
February 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
June 2012
May 2012
March 2012
January 2012
December 2011
July 2011
June 2011
May 2011
April 2011
March 2011
February 2011
January 2011
December 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
June 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
                
info at bbgoal.com
rouyasadr at yahoo.com


Enter Your Email
 





كاوه ي باصطلاح آهنگر!
September 16, 2003

در خبرهاي روزنامه ها آمده بود كه مجسمه ي كاوه ي آهنگر را از ميدان آزادي شهر اصفهان با جرثقيل به دستور شوراي شهر پايين كشيده اند.اين مجسمه دو سال پيش به دستور شوراي شهر وقت ساخته شده و در ميدان نصب شده بود.
در همين رابطه و رابطه هاي ديگر بنا به گزارش بي بي گل پرس احتمالا در زمان پايين كشيدن مجسمه خيل مردم مشتاق و علاقه مند هميشه در صحنه در صفوف به هم فشرده شعار مي دادند:
- جرثقيل جرثقيل حمايتت مي كنيم.
- اي كاوه حيا كن اين ميدونو رها كن.
در همين زمينه پيامهاي تبريكي هم ارسال شده است كه از قرار زير است:
- اكنون كه دست پليد استكبار جهاني از آستين كاوه ي معلوم الحال بيگانه پرست بيرون آمده است سرنگوني و سقوط ظفر نمون مجسمه نامبرده از ملاعام را بر جهانيان بيدار آگاه و هميشه در صحنه تبريك مي گوييم.زت زياد.
(انجمن سينه چاكان كوبيدن مشت محكم بر دهان استكبار جهاني)
- ملت شريف و بيدار و آگاه!اكنون كه مجسمه ي با صطلاح آهنگر خود فروخته به اتهام تشويش اذهان عمومي از ميدان آزادي گرانقدر و گرانسنگ و عزيز پايين كشيده شد بدين وسيله هرگونه حركت براندازانه و مخالف آزادي را محكوم نمودهءياوه گويان هرچه ببينند از چشم خودشان ديده اند.
(ضحاك مار به دوش)
- سقوط باشكوه و دشمن شكن نماد هرج و مرج و خود باختگي و مزدوري بر تمام جهانيان بيدارو آگاه و هميشه در صحنه مبارك باد.
(هيات مبارزان با فساد و تباهي در كل عالم امكان و كهكشان)



نظرات (3)

salam
webloge ghshang va ba mazze-ee hast...
bazam miam az in vara...
khosh bashid

gs:

مال باخته

يكشنبه شبي، سال 1370 ديدني ها آهنگ فيلم iIf Tomorrow Comes را پخش ميكرد. فيلمي در باره گاوصندوقي محصور در اشعه نامرئي متقاطع و متصل به آژير و تحت حمايت پليس و عبور ماهرانه سارقي از لابلاي اين پرتوها براي دستيابي به جواهراتي بي نظير و مانند.
وقتي صبح از خواب پا شدم و بساعت نگاه كردم ديدم: اوو… چقدر دير شده. خيز زنان بدنبال چيزي داخل اتاق كارم شدم كه ديدم بر خلاف معمول مقداري از وسايل داخل كشوها مثل جگر زليخا بيرون ريخته. اول فكر كردم كار اين بچه نوپا است كه چهار دست و پا و دست بديوار سر كشوها رفته. و لي خوب كه نگاه كردم ديدم كيف چرمي 30×20 سانتيمتري حاوي يك بسته 50 هزار توماني مثل آهو بره اي كه گرگ شكمش را پاره كرده باشد روي زمين افتاده. بقول نويسنده كتاب امير ارسلان رومي آه از نهادم برآمد و فهميدم كه آهنگ فيلم ديشبي كار خودش را كرده. وقتي با دست پاچگي مثل گربه اي كه خاك باغچه را بالا بريزد دنبال وسايل مد نظر گشتم، متوجه شده كه هيهات طلاجات عيال هم كه سر عقد باو داده بودند كلهم اجمعين هپروت باد بلا شده. چيزي نمانده بود كه از ترس و غصه قالب تهي كنم.
در همين اثنا بودكه عيال از نفس كشيد ن هايم كه شباهت زيادي به خروج هوا از چرخ پنچر شده داشت وارد اتاق شد. وقتي حال و احوال مرا ديد گفت چي شده. وقتي زبان خشكم مثل سوسمار هاي كوير خش و خش كنان در دهان چرخيد و گفتم:
- برده. عيال چشمهايش بتدريج گرد و گرد شد تا باندازه يك ته سوزن شد و بعد باز كرد و باز بازتر كرد. ترسيدم تخم چشمهايش از حدقه در بيايد. سپس مثل سدي كه دريچه هايش را بالا بكشند سيلاب اشكش جاري شد و بعد رنگش پريد و سر انجام چنان ناله هاي سوزناكي از جگر كشيد كه احساس كردم و جودم خاكستر است و اين غم گردباد هاي بلوچستان. در يك لحظه خود را سوت آسمان يافتم. وقتي گفتم
- مال منم هرچي داشتم برده. ساعته انگشتره ووو. اصلاٌ تسكين پيدا نكرد. براي دل تسلي گفتم:
- غصه نخور پيدا ميشه. الان به پاسگاه تلفن ميزنم. مياند. انگشت نگاري ميكنن و پيدا ميكنن
با دستي لرزان گوشي را برداشتم ولي يادم آمد كه شماره هاي پاسگاه هاي جديد را ندارم. گفتم از 118 ميگرم كه كسي جواب نداد. لاي كارت هاي تبليغات گشتم و شماره پاسگاه ها را پشت كارت تخليه چاه با كامپيوتر پيدا كردم. بپاسگاه نزديكمان تلفن زدم. جواب داد مربوط به ما نميشه. بالاخره پاسگاه مربوطه را پيدا كردم و پس از چند ين بار گرفتن كسي جواب داد.
تا آنجا كه ميشد با اعصابي مسلط پيغام خود را به مأمور دادم. آدرس خواست دادم. گوشي را گذاشتم و با بي صبري حول وحوش اف اف مشغول قدم شدم. گوشهايم را تيز كردم تا صداي آژير را بشنوم. وقتي ساعت هشت شد دو باره تلفن زدم مامور گفت:
- چكار داري؟ گفتم:
- من همونيم كه يه ساعت پيش تلفن زدم.
- خوب چكار داري؟ جريان را مجدداٌ توضيح دادم. نشاني خواست. دادم. گفتم:
- ببخشين ها قرار بود يه مأمور بياد چي شد؟
- فعلاٌ صبگان
تا ساعت 10 چند بار با ترس و لرز تلفن زدم. هربار نشاني دادم و شرح ما وقع. ولي خبري از مأ مور نشد. حالا ديگر توي ساختمان و پاي اف اف راه نمي رفتم. تو ي حياط بودم. دراين هنگام شدم يك كارآگاه. بدر و ديوار ها نگاه ميكردم. راههاي نفوذي را بررسي ميكردم. در اينجا بود كه روي ديوار آثاري شبيه رد پا ديدم. گفتم اگر اين پاشنه كفشش باشه و اين هم لبه ديوار بايد اين طول رانش باشه وباين ترتيب شمايي كلي از قد و قامت دزد بدست آوردم و راههاي متعددي براي پيدا كردنش بنظرم آمد. وقتي بساعت نگاه كردم ساعت يك بعد از ظهر بود. در اين هنگام بودكه زنگ ممتد اف اف بصدا در آمد. چون حاضر و آماده پشت در ايستاده بودم گفتم:
- بله؟ صدايي جواب داد:
- اينجا سرقت شده؟ با تعجب پرسيدم:
- شما؟
- باز كنيد.
در را باز كردم. كسي كه پشت در بود اصلاٌ شباهتي به افراد پليس اونيفرم دار نداشت. كلاه پشم مندرسي بسر داشت وشلوار جين رنگ و رو رفته اي بتن و كفش ورزشي كهنه اي بپا و يك اوركت نظامي عراقي هم بتن. وقتي داخل ميشد وهم برم داشت. راستش فكرميكردم نكنه طرف خود سارق باشه. پس گفتم:
- ببخشين شما را بجا نميارم. گفت:
- مگه اينجا سرقت نشده؟ گفتم:
- چرا ولي شما كي هستيد؟ اگه مأموريد لطفاٌ كارت شناسايي تونو نشون بدين.
خيلي ناراحت شد و با بي ميلي توأم با عصبانيت كارتي را از جيب بغل بيرون آورد و نشان نداده آنرا به جيب باز گرداند. متعجب اورا نگاه كردم و شكّم خيلي بيشتر شد. فكر كردم كه طرف خودشه و اومده هر آثاري كه باقي گذاشته محو كنه. حالا تكليف چيه كه رشته افكارم پاره شد و شنيدم كه ميگويد:
- يه كارت شناسائيه ديگه هم دارم. وقتي چشمم بدنبال انگشت سبابه اش بطرف كمرش حركت كرد دسته فلزي چيزي شبيه به كارد يا دسته تپانچه را ديدم كه بيرو ن است و بقيه داخل شلوار.
در آن لحظه هيچ راه حلي بنظرم نرسيد جز آنكه بظاهر قبول كنم كه ايشان هماني هستند كه خود مدعيند. در حياط را خواستم ببندم كه گفت:
- در و نبند. نبستم. ولي از لاي در سري بيرون كشيدم. در اين هنگام شنيدم كه ميگفت:
- ميخوام چشمم بموتور باشه. كاره ديگه يه دفعه ديدي بردنش. نگاهي بموتور انداختم. قراضه تر ازآن بعمر نديده بودم. از همه بدتر شماره هم نداشت (شايد متعلق بمردم بود و بعلت خلاف ضبط شده بود). حتي اگر نو هم بود سرعتش از دوچرخه پدالي هم كمتر بود. در يك لحظه احساس كردم كه سالهاست با هم انس و الفت ديرينه داريم. مسلماٌ عامل اين وجه اشتراك چيزي جز آسيب پذيريمان در برابر دزد نبود. بد نبالش براه افتادم. ديدم نگاهي بديوار انداخت. گفتم:
- رد پاشه. سرش را بنشانه تصديق تكان داد. وقتي روي ايوان رسيديم گفتم:
- نگاه كنيد. اين سكه هاي 20 ريال باطل شده را نبرده. همينطور چيده روي ايوان. در واقع خواسته بگه مال بد بيخ ريش صاحبش.
مأمور آنها رابرداشت. نگاه كرد. همه را كف دستم ريخت و گفت:
- حق داشته. بدرد نميخوره. گفتم:
- اثر انگشتش چي؟
- اونم بدرد نميخوره.
داخل اتاق شديم. مأمور همه جا را وارسي كرد و سپس گفت:
- فردا براي بازجويي بياييد پاسگاه. اول فكر كردم عوضي ميشنوم اما وقتي بپاسگاه رفتم متوجه شدم كه درست شنديده بودم.
هرچه نشستم مأمور مذكور نيامد. فرمي را پر كردم و ضمن آن تعهد كردم كه تا اطلاع ثانوي تغيير محل سكونت ندهم و از تهران خارج نشوم. امضا كردم ولي براي خالي نبودن عريضه شرح مبسوطي از اموال مسروقه را نيز ضميمه كردم.
فردايش توي حياط محزون و مغموم راه ميرفتم كه چشمم به جام شيشه اي اتاق افتاد. تا بش آفتاب بگونه‌اي بود كه شيشه اتاق مورد سرقت(اين لغت ها را همين چند روزه ياد گرفتم) مثل آينه جاي دستي را نشان ميداد: پاشنه دست باضافه پنج انگشت. خيلي خوشحال شدم. گفتم اين ديگه معجزه اس. چون يك روز قبل از سرقت شيشه رابا آب و صابون شسته بودم.
تلفن را برداشتم و سراغ مأمور را گرفتم كه گفتند نيستند. يكي دو ساعت ديگه بر ميگردند. دوساعت ديگر زدم. طرف مخاطب چنان با من صحبت كرد كه گويي عقلم را ازدست داده بودم. وقتي پرسيدم مگر چي شده گفت ساعت پنج بعد از ظهره. عذر خواهي كردم و گوشي را گذاشتم. در عين حال از شادي روي پا بند نميشدم. در خواب و بيداري مثل روز روشن ميديدم كه چطور با گرفتن عكس از شيشه آثار انگشت شناخته و ظرف يكساعت پرونده سارقين سابقه دار از بايگاني بيرون كشيده ميشود و آژير كشان بر سرش ميريزند.
صبح كله سحر از خواب پا شدم و چنين استدلال كردم كه اينها مأ مورند و معذور. بايد خودم اول وقت برم پاسگاه. پيش اينكه مأمورما بمأموريت ديگري اعزام بشود اورا ملاقات كنم و باو بگويم كه چه كشف مهمي انجام داده ام.
ساعت هفت قبل از مراسم صبحگاه به پاسگاه رسيدم. داخل اتاق انتظار مشرف به حياط كه مراسم صبحگاه درآن انجام ميگرفت نشستم. صبحگاه تمام شد همه آمدند بجز مأمور ما. هرچه پرس و جو كردم همه يك جواب مشترك بيشتر ندادند: همين حالا پيداش ميشه.
چون اتاق انتظار سرد بود گفتم بروم پايين بلكه كس ديگري باشد كه باو مراجعه كنم. ولي كسي در آن اتاق نبود. بدنبال صدا ها باتاقها سرزدم. ديدم سه نفر در بوفه هستند. يكي سوسيس و تخم مرغ سرخ ميكند و ديگري ميخورد و سومي كناري ايستاده است و مرتب سرفه ميكند و گردنش را مثل لك لك ها كه داخل آب چيزي را جستجو ميكنند كاملاٌ بجلو داده است و به آن دو نگاه ميكند. لحظه اي بعد منهم مثل او محو تماشاي صبحانه خوردن و سوسيس درست كردن آن دو تن شدم. آنكه سرخ ميكرد پول صبحانه را از آنكه ميخوردگرفت و داخل دخل ريخت. آنچه توجه مرا جلب كرد كاپشن كسي بود كه صبحانه ميخورد. زيرا چنان كاپشني كه مثل شب پر ستاره باشد نديده بودم. وقتي خوب نگاه كردم برچسب لباس را پشت لباس ديدم و فهميدم كه آنرا پشت و رو پوشيده است.
همه از بوفه خارج شدند. منهم بدنبال آنها داخل اتاق ديگري شدم كه دو ميزفلزي باصطلاح تحرير داشت و يك تختخواب فلزي سربازي و سه عدد مبل مندرس فنر دررفته. آنكه سوسيس سرخ ميكرد پشت يكي از ميزها و آنكه كاپشن شب پرستاره بتن داشت پشت ديگري نشست و آنكه سرفه ميكرد سرپا ايستاد. ولي من بخود اجازه دادم و روي يكي از مبل ها بنشينم.
در همين اثنا شخصي با كيف سامسونايت وارد اتاق شد. پرسيدند كيستي و چكار داري در جواب گفت من اونيم كه تلفن زديد مالت پيدا شده. بعد ضمن اشاره بمن و او كه سرفه ميكرد پرسيد كداماشونند كه مأمور فرد ايستاده را نشان داد. مرد سامسونايت بدست رو باو كرد و گفت:
- تو چطور تونستي داخل خونه ما بشي. در اينجا بود كه فهميدم آن مرد ايستاده سارق است و تازه وارد مال باخته( اين واژه را هم اخيراٌ ياد گرفته ام). بهر حال مال باخته در ادامه صحبت خود چنين گفت:
- من هرقت كليد همرام نباشه ساعتها پشت در ميمونم. تو چطور تونستي بي كليد وارد خونه بشي؟ در اين هنگام يكي از مأمورها كشو ميزش را پيش كشيد و ضمن نشان دادن آچار پيچ گوشتي خميده اي گفت:
- شما هم يكي از اينا را لازم دارين.
مال باخته كه استاد دانشگاه بود مات و مبهوت سرفه كننده را مدتي نگاه كرد و سپس گفت:
- قاليچه ها رو چكار كردي؟
- فروختم.
- چند؟
- 20 تا
- بي انصاف خودم خرديده بودم 400 هزار تومن كه سارق با عصبانيت گفت.
- بهت انداخته بودند.
دراين هنگام مأمورها با مال باخته براي صحبتي از اتاق خارج شدند و من ماندم و سارق كه اسمش اصغر بود. او هنوز ايستاده بود و من نشسته. فكر كردم چنين موقعيتي كمتر نصيبم ميشود كه با دزدي شانه بشانه قرار گرفته باشم. پس رو باو كرده گفتم:
- ببخشين شما چرا دزدي ميكنين؟ در جوابم با لحني آرام و حاكي از اعتماد بنفس گفت:
- نكنم چكنم. اموراتمو چه جور بگذرونم. گدايي كنم؟ مثلاٌ اگه تو خيابون جلوي همين شوما را بگيرم و بگم آقا يه پونصدي بمن كمك كنين، خود مونيم، شوما بر نميگردين و بمن نميگين: مرتيكه گردن كلفت برو كار كن.
وقتي او صحبت ميكرد ديدم در دنيا هيچ آرزويي ندارم مگر اينكه براي يك لحظه هم كه شده قيافه دزد خودم را ببينم. از شما چه پنهان خيلي دلم ميخواست كه دزدم خوش قيافه تر از اصغر باشد. سپس گفتم:
- راستي چطور شد كه گير افتادي؟ گفت:
- بد شانسي اوردم. وقتي وسائلو گذاشتم تو ماشين صاحبخونه با ماشين از راه رسيد كه منم تخته گاز كردم. اما از قضا يه ماشينم از روبرو رسيد وباهم شاخ بشاخ شديم. داديم براست كه فلنگ ببنديم اما بد آورديم و عدل رفتم تو تير چراغ برق. در جا چندتا دنده هام شكست(البته ظاهراٌ دروغ ميگفت) صاحبخونه هم داد و فرياد راه انداخت و مردم كوچه هم ريختند و ماروگرفتند(گمونم دندهايش همين موقع آسيب ديده بود) و تحويل پاسگاه دادند. با عجله پرسيدم همين (منظورم مال باخته بود) كه اصغر خيلي عصباني شد و گفت
- اين؟ بره تومونشو بالا بكشه. نميخواد مارا بگيره. در اين لحظه انتقام جويانه گفتم:
- ولي دزد ما دزد بود. آمد يه قدمي خودم. بي سر وصدا و هرچه طلا ملا داشتيم برد.
اصغر كه بنا بر حميت شغلي بر سر دوراهي قرار گرفته بود نميدانست چه جوابي بدهد. فقط نگاه غضبناكي بمن انداخت. در اين هنگام يكي از مأمور ها وارد اتاق شد و رو به اصغر كرده گفت:
- اصخر جون چرا سرپا وايسادي. بگير بشين كه كنارم نشست.
در خلال اين مدت مال باخته مدركي را امضا كرد كه طي آن از شكايت خود در قبال دريافت باقيمانده اموال مسروقه صرف نظر كرد. وقتي بساعت نگاه كردم ديدم ساعت 10 صبح است. پا شدم و از آن اتاق شبيه سرد خانه خارج شدم كه با مأمور خودم روبرو شدم. گويي دنيا را بمن داده بودند. ضمن احوال پرسي گرمي موضوع جاي دست روي شيشه را مطرح كردم و گفتم با ماشين اومدم يه تك پا تشريف بياريد و خودتون از نزديك ملاحظه كنيد كه قبول كرد. بطرف ماشين آمديم. وقتي بماشين رسيديم گفت:
- كجاشه؟ گفتم:
- كجاي چي؟
- اثر انگشست.
در اين موقع متوجه شدم كه ايشان خيال ميكردند كه ميگويم روي شيشه ماشين اثر انگشت باقي مانده. با خود گفتم كي من راجع بماشين حرفي زدم. گيرم كه اثر انگشت روي ماشين هم باشه. كدوم آدم عاقلي ماشيني را كه آثار جرم روش هست ور ميداره مياره تو خيابون پارك ميكنه و ساعتها توي پاسگاه ميشنه. اومد و يكي دست روي شيشه كشيد.
در اين هنگام بي آنكه حرفي بزند برگشت و بطرف پاسگاه رفت. هاج و واج بدنبالش براه افتادم. يادداشتي تهيه شد و در مورد تخصيص كد مدتي مرا ورانداز كردند و عاقبت عددي روي يادداشت نوشته شد كه معني و مفهوم خاصي ميداد. نامه را براي امضا كف دستم گذاشتند و گفتند بده معاون امضا كنه. نزد معاون بردم. امضا نكرد چون موافق كد تخصيص نبود. بالاخره با هم درگوشي صحبت كردند و نامه امضا شد و گفتند ببر تشخيص هويت. وقتي پرسيدم كجاست گفتند ميدان وثوق. گفتم ميشه دقيقتر نشوني بدين كه كسي جوابي نداد.
راهم را كشيدم و آمدم تا بماشين رسيدم. با خود گفتم اين آدرس كه پيدا كردني نيست. ساعت هم كه نزديك يازده است. استدلال كردم كه بهتر است آژانس بگيرم. بعد گفتم آنوقت چه جور آدرس بدم. بهر حال پرسان پرسان راه افتادم تا رسيدم به ميداني كه گفته بودند. ايستادم و پرسيدم اسم اين ميدون چيه؟ يكي به تابلو اشاره كرد يعني مگه سوات موات نداري. گفتم ولي من دنبال وثوق ميگردم. بالاخره معلوم شد كه ميدان همان ميدان است ولي اسمش عوض شده است. پرسيدم:
- اينجا تشخيص هويت داره؟ از نگاه طرف متوجه شدم كه نميداند و اگر كمي درنگ كنم طبق معمول براي اينكه از تك و دو نيفتد مرا بجايي خواهد فرستاد كه عرب ني انداخت.
براه افتادم تا بيك از خيابان هاي اصلي رسيدم. متوقف شدم. از هر كه پرسيدم كسي كوچكترين اطلاعي نداشت. از راننده آمبولانسي پرسيدم كه ميدانست و نشاني داد. وقتي نشاني ميداد احساس كردم كه فهميده ام ولي هزچه گشتم پيدانشد كه نشد. در مسير هيچ تابلويي دال بر چنين سازماني بچشم نميخورد. تا رسيدم به خيابان اصلي ديگري. ماشين را كنار خيابان متوقف كردم. پياده شدم و بي آنكه باخطار مأمور و ظيفه أي كه فريا د ميزد: حركت كن بطرفش رفتم و گفتم:
- دنبال تشخيص هويت ميگردم. در جوابم گفت:
- تشخيص چي؟ جوابش را ندادم. برگشتم. سوار شدم كه پشت سرم فرياد زد:
- بمو مربوط نيه كه كوجانه ميخي. اوجا تابلون توقع ممنونه.
دور زدم. تصميم گرفتم كل قضيه را فراموش كنم. در مسيري خلاف حركت كردم. در پشت و پسله فكرم صدايي ميگفت: كار هر بز نيست خرمن كوفتن ولي در عين حال حاضر نبودم قطع اميد كنم. در اين هنگام تابلوي را ته كوچه اي ديدم. وقتي بتابلو رسيدم ديدم تابلوي كبا بخانه است. ماشيني از كنارم ميگذشت. پرسيدم:
- ببيخشين شما نميدونيد اين دور و برا تشخيص هويت كجاس؟ مرد چند بار به چپ و راست خود نگاه كرد و عاقبت گفت:
- برو داخل كوچه تا برسي بخيابون. نپيچيدي همانجاس
همين كار را كردم. وقتي رسيدم تابلويي باندازه يك كف دست داخل درگاهي ديدم. جايي پارك كردم كه جريمه نكنند. وقتي داخل ساختمان شدم ساعت 12 بود. شخصي كه باو مراجعه كردم گفت: چرا حالا اومدي. تعطيله . ماجرا را تعريف كردم. گفت بشين. پس از ساعتي همان شخص برگشت و گفت:
- با بي سيم به شيفت خبر دادم. تا يه ساعت ديگه ميرن در خونه.
وقتي بخانه رسيدم ساعت از دو گذشته بود و الحق كه ماشين تشخيص هويت هم از راه رسيد. خيلي خوشحال شدم. خستگي از تنم بيرون شد. مأمورين داخل شدند. شرح ماوقع را خواستند. بعد خيلي مفصل از خودم انگشت نگاري كردند. وقتي كارشا ن تمام شد به اثر كف دست روي شيشه اشاره كردم باين مفهوم كه اصل قضيه اين بود ولي گفتند اين بدرد نميخورد.
رفتند و من ماندم و افكار پريشان و ديدم كه چطور زندگي آرام هفته پيش يكباره دستخوش توفان شده است. بياد بلند گوي ترمينال جنوب افتادم كه اعلام ميكرد: مسافران عزيز مواظب جيب خودتان باشيد. از ساك و چمدان ها يتان دور نشويد. حال برايم مجسم ميشد كه چگونه دست مسافران ميرفت روي كيف پولشان ويا بطرف ساك و چمدان هاي حاوي وسايل قيمتيشان و ميديدم كه چشمان تيز بين اصغر ها كه تشخيص ميداد محل اختفاي پول كجاست و ميديدم اضطراب مسافران را.
حال كه اين بلا بسرم آمده من هم مثل مسافران براي بر باد نرفتن مابقي اموال بدست و پا افتاده ام تا بلكه مجدداٌ ببلاي مال باختگي دچار نشوم. پس همه جا را قفل ميكنم. ولي طبق روال پيش بدون كليد بطرف در زير زمين ميروم ولي بعد بياد مياورم كه كليد ندارم. برميگردم تا كليد بردارم.مي بينم در ورودي قفل است. پس از بيرون ريختن محتويات جيب يادم ميآيد كه كليد را جلوي در زير زمين جا گذاشته ام. بر ميگردم آنرا بر ميدارم. در ورودي را باز ميكنم. كليد زير زمين را بر ميدارم. ميروم پايين. در را باز ميكنم. پس از بستن در زير زمين و با لا آمدن متوجه ميشوم كه اينبار كليد در ورودي را داخل زير زمين جا گذاشته ام. وقتي مصيبت را با مال باخته ديگري در ميان گذاشتم گفت:
- عادت ميكني.فقط بايد صبر و حوصله داشته باشي. اولاٌ بايد يه دسته كليد يدك درست كني كه مجبور نشي هي با لا و پايين بري. وقتي با ديده ترديد باو نگاه كردم گفت:
- ميدونم چي ميخواي بگي. بله خودم هم چند بار دسته كليد رو در حياط جا گذاشتم ولي جاده دزد زده معمولاٌ تا چهل روز امنه.
پايان 1370

gs:

نويسنده محترم كاوه
بدينوسيله مراتب عذر خواهي مرا بخاطر الصاق مطلب غير مربوط تحت عنوان مال باخته بپذيريد. هر چه تلاش كردم آنرا پاك كنم نشد. ص