مسعود کیمیایی،در حال نوشتن رمانی است که در دورۀ زندگی عین القضات همدانی اتفاق می افتد – جراید
دستور سردبیر: نویسندۀ سرویس هنری ، یک بخش احتمالی از رمان مذکور را به صورت فیلمنامه بنویسد.
فیلمنامۀ نویسندۀ سرویس هنری
روز – خارجی – ابوعبدالله محمد حمویّه(از یاران عین القضات)،پاشنۀ کفشش را خوابانده و با کلاه مخملی،دارد می آید به طرف زندان بغداد.
محمد حمویّه(خطاب به زندانبان) : لوطیا مردا که تو باشی...در جست و جوی پیر طریقت ،حضرت عین القضات همدانی،کوجا توان رفتن؟
زندانبان : بر تو بادا سلام ای عزیز.به امر ابولقاسم درگزینی،باآس ایشون را برده باشن همدان و تو ای پیر،راه مراد خود برو و راه خود مرو.
محمد حمویّه(توی سرش می زند): ای دریغا احمد غزالی...کوجایی که رفیقتو کشتن...(سر به آسمان بر می دارد):خدایا!مصّبتو شکر.برویم و طی طریق کنیم دنبال رفاقت...
(چند نفر محتسب و امنیه به او نزدیک می شوند.)
امنیۀ اوّل : اوهوی!این معرکه چیه گرفتی،هی رفیق –رفیق می کنی؟
امنیه دوم : راهتو بکش برو.اگه رفتی،رفتی.اگه نه،سر و کارمون با چاقوی ضامن دار دسته نقره ای زنجانیه...مفهوم شد؟...(می ریزند سر محمد حمویّه و او را می زنند)
محمد حمویّه : نامردا! نالوطیا!چند نفر به یه نفر؟!در راه وصال،چه باک از خوردن و زدن؟ اوهوی مردانگی...اوهوی جوانمردی...اوهوی رفاقت...
( نمای نزدیک از یک کجاوه که پشت آن با خط نستعلیق نوشته اند:سلطان غم مادر...محمد حمویّه،با لبخند عارفانه و سر و صورت خون آلود و لباس پاره،افتان و خیزان،دنبال کجاوه می رود و سر یک پیچ تند،به بدنۀ آن آویزان می شود و می رود داخل.برکۀ همدانی،یار دیگر عین القضات،نشسته داخل کجاوه.)
برکۀهمدانی(ذوق زده) : به به!ناز نفس بزرگ مردا که شوما باشی.لوطیا!جوانمردا!بالاخره صورت حقیقیّۀ تو را در این جهان به ثبوت دیدیم...شما کوجا،اینجا کوجا؟
محمّد حمویّه : به خاطر رفاقت آوارۀ کوه و بیابون شدیم.وقتی تاس آدم بد نشست،بد نشست ای عزیز!دریغا که بر سالک راه،مقامی باشد که چون به آن برسد ،گوید که اگه قرار روزگار لاکرداره که دل کوچیک شه،ای خدا،دل منو کوچیک نکن...
برکه همدانی : آری ای عزیز!اگر گویی که به خاطر رفاقت اومدی،یعنی هر جا می ری،ده بغل آقایی می ریزی وسط...مردونگی خیلی کم شده،می دونی واسه چی؟!
محمّد حمویّه: گاس واسه این که خلیفه می خواد پیر ما،حضرت عین القضات را بکشه و ابوالقاسم درگزینی کمر به قتل او بسته.
برکه همدانی : نچ
محمد حمویّه : پس لابد واسه این که اونو با این مقام بزرگ ،تکفیر می کنن؟
برکه همدانی : نه.
محمد حمویّه : بابا کُشتی ما رو.دریغا که دیگر عقل تاب مستوری ندارد.دِ بگو چرا مردونگی کم شده،
برکه همدانی : واسه این که همه شونو تو قبضه کردی.هر چی مردونگی ریخته بود،همه شونو جمع کردی.
محمود حمویه(دست می گذارد روی قلبش که شر شر خون از آن جاریست):آخ...آخ...قلبم...(می خواند):
- دلم خون شد ز بس که این دل صاب مرده خونسرده...مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک...
(به زمین می افتد)
کارگردان : کات...
(چاپ شده در ویژه نامۀ جشنوارۀ فیلم کمدی گل آقا)
نظرات (21)
سلام خانم صدر. جالب بود. مدتهاست به ما سر نمی زنید و ما رو راهنمایی نمی کنید.
Posted by بهمن مهران | October 23, 2008 11:03 PM
man asheghe karaye bbgoalam
ghaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaashange
Posted by mona | October 24, 2008 12:56 PM
خیلی عالی بود، دستتان درد نکند..
Posted by عطیه آل حسینی | October 25, 2008 1:21 AM
سلام
با کاریکلماتورهای جدید به روزم
Posted by سهراب گل هاشم | October 25, 2008 1:39 PM
سلام
در طنز قبرستان زنانه این جمله خیلی مردانه بود:
...خدمات در آن به صورتی است که اموات بتوانند با راحتی بیشتری مردگی کنند.
ما هم رفتیم و رفتیم و سرانجام یکساله شدیم.
Posted by کاکه تیغون | October 25, 2008 11:54 PM
خيلي قشنگ بود.
Posted by سارا فلاح | October 26, 2008 3:23 PM
بیانیه جمعی از طنزنویسان مطبوعاتی در مخالفت با استیضاح دکتر کردان
Posted by امید مهدی نژاد | October 27, 2008 7:43 PM
سلام و درود بی پایان بر بی بی گل نازنین با نوشته های محشرشون
نمیشه همه رمانو شما بنویسین ؟!
اردتمند شماییم کلا و جزئا
پایدار باشین
Posted by فاطمه | October 28, 2008 2:26 PM
وقتی آنها وارد دیوانها می شوند....!!!!
آپم با
نثری طنز در باب فضایل آنها...!!!!
هدف رضایت ما جلب شماست!!!
Posted by استعداد کشف نشده | October 29, 2008 11:25 AM
سلام: بابت لینک ممنونم... بی نهایت لطف دارید!
علاوه بر فیلنامه عنوان هم واقعا عالی بود... شاد و پیروز باشید...
Posted by مرمر الفت | October 29, 2008 4:51 PM
ممنون بي بي گل عزيز ! منتظرم.
Posted by خواجه فاضل تركمن | October 29, 2008 6:57 PM
ممنون از لطفتان..
Posted by عطیه آل حسینی | October 29, 2008 8:20 PM
بی بی گل عزیزم
هیچ چیزی نمی تونه منو به اندازه کامنت شما خوشحال کنه !
خیلی خیلی خیلی ممنون که سر زدین!
Posted by فاطمه | October 29, 2008 8:49 PM
سلام بی بی گل
طبق معمول مشعوفمان کردید.
دوباره گیر دادیم به مدرک این بنده خدا بد نیست ببینید
Posted by محمد جاوید | October 30, 2008 12:38 AM
خوابی
در نگاه تیز داس آفرید
خدایی که قامت گندم را
برافراشت
﷼
شعرآستان دلتنگ نگاه شماست ...
Posted by vahid ziaee | October 30, 2008 11:53 AM
نوشته هاتون عالیه..ولی اگه فونت نوشته ها رو مخصوصا رنگ فونت رو عوض کنین بهتر میشه مطلبتون رو خوند...ممنونم.به مت هم سر بزن
Posted by علی | October 30, 2008 10:03 PM
با سلام واحترام همه طنز نویسان باید تواضع وفروتنی را از جنابعالی خانم صدر یاد بگیرند که همیشه به وبلاگ دیگران سر می زنید و رهنمود ارائه می کنید
بعضی ها هنوز هیچی نشده مغرور تشریف دارند به کمتر از جناب طنز پرداز رضایت نمی دهند نوشته پربارتان را خواندم به بنده سر بزنید قدمتان روی چشم
Posted by آقا گلچین | October 30, 2008 11:37 PM
جالب بود... اين دعوت به كار و تعاريف مردمك هم در كامنتها در جاي خودش خنده دار بود!!
Posted by فرزام | October 31, 2008 11:44 AM
مرسی! خیلی بامزه بود کلی کیفورمان کردین!!
کیمیایی و رفیق نا رفیق!!
Posted by علیرضا | October 31, 2008 9:07 PM
سلام
بحث آزاد در باره حقوق زن در جامعه فعلی ما!!!!
لزوم بودن گشت ارشاد ؟ و علت آن؟
حتما شرکت کنید و نظر بدید.
از قافله جانمونید
www.lies.blogfa.com
Posted by divaneh | November 1, 2008 10:39 AM
سلام
Posted by علی حسینی | November 10, 2008 5:21 AM