April 2024
March 2024
February 2024
January 2024
December 2023
November 2023
October 2023
September 2023
August 2023
July 2023
June 2023
May 2023
April 2023
March 2023
February 2023
January 2023
December 2022
November 2022
October 2022
September 2022
August 2022
July 2022
June 2022
May 2022
April 2022
March 2022
February 2022
January 2022
December 2021
November 2021
September 2021
August 2021
July 2021
June 2021
May 2021
March 2021
February 2021
January 2021
December 2020
November 2020
October 2020
September 2020
August 2020
July 2020
June 2020
May 2020
April 2020
March 2020
January 2020
December 2019
November 2019
September 2019
August 2019
April 2019
March 2019
February 2019
January 2019
December 2018
October 2018
September 2018
August 2018
July 2018
June 2018
April 2018
March 2018
January 2018
December 2017
October 2017
September 2017
August 2017
July 2017
May 2017
April 2017
March 2017
February 2017
January 2017
December 2016
November 2016
October 2016
September 2016
July 2016
June 2016
May 2016
April 2016
March 2016
February 2016
January 2016
December 2015
September 2015
July 2015
June 2015
May 2015
April 2015
March 2015
January 2015
December 2014
October 2014
September 2014
August 2014
June 2014
May 2014
April 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
September 2013
August 2013
July 2013
May 2013
April 2013
March 2013
February 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
June 2012
May 2012
March 2012
January 2012
December 2011
July 2011
June 2011
May 2011
April 2011
March 2011
February 2011
January 2011
December 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
June 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
                
info at bbgoal.com
rouyasadr at yahoo.com


Enter Your Email
 





نامۀ منتشر نشده ای از جان لنون به دخترش
September 15, 2013


نمی دانم شما هم نامه معروف و سراسر پند و اندرز چارلی چاپلین به دخترش را خوانده اید یا نه؟اگر چه بعدها کاشف به عمل آمد که یک روزنامه نگارهموطنی آن را نوشته است ولی این امر چیزی از اهمیت نامه کم نمی کند و نوشتۀ مذکور همچنان بر تارک ادبیات و تاریخ و جغرافی می درخشد.اخیرا نامه ای از جان لنون خطاب به دخترش به دست ما رسیده است که بدین وسیله چاپش می کنیم،باشد که مثل نامۀ چارلی چاپلین چراغی باشد فراروی بشریت:
جولیان عزیزم،سلام.سلامی چو بوی خوش آشنایی.از حال ما اگر خواسته باشی ملالی نیست جز دوری شما.عزیزم.من از تو دورم،خیلی دور.تو در نیویورک بر روی آن صحنه پرشکوه هنر نمایی می کنی و من در سکوت غمگین شبانگاهی لیورپول، آهنگ قدمهایی را می شنوم که به شوق شنیدن صدای تو در سالن طنین انداز شده اند.عزیزم! بیرون سالن،موزیک واقعی در جریان است.در آن ظلمت شبانگاهی،برق چشمانی را دیده ام که از ترس خیره می شودو احساسی عمیق از غیر قابل دسترس بودن همه لذت ها در هوا می پراکند ودر واریاسیونی از بگیر ببند و عصبیت، فشارهایی که سقلمه گونه بر اعضا و جوارح علاقمندان به موسیقی وارد می شود فرازهایی از یک سمفونی بزرگ بشری را در وجود انسان می نوازد.فلذا به اطرافیانت بگو از پوشیدن ساپورت زیر لباسهای حتی گشاد اکیدا خودداری نموده و شلوار کوتاه یا بلند،تنگ و یا گشاد نپوشند. لنون باش و بمان،ستاره باش و بدرخش ولی استینت را و پاچه شلوارت را و نگاهت را و ذهنت را و فکرت را حفظ کن.من پدر تو هستم و بدت را نمی خواهم.عزیزم!امروز تو را فرشته ای می بینم که می خواند و صدای کف زدن تماشاگران او را به آسمانها می برد.اما گاهی نیز به زمین بیا و مردمان را نگاه کن.من یکی از اینان بودم جولیان.من در خانواده ای کارگر بزرگ شدم. می خواستم ملوان شوم ولی متاسفانه از عالم هنرو نقاشی و نوشتن و فیلم سازی و ترانه خوانی و راک اند رول سردرآوردم و لقب شوالیه آواز گرفتم.دوست ناباب به این روزم انداخت .البته ساز خوب هم بی تاثیر نبود.این داستان من است.من طعم تذکر به خاطر پوشیدن شلوار فاق کوتاه و فاق بلند را چشیده ام. من طعم تذکر به خاطر پوشیدن بلوز آستین کوتاه و تنگ و گشاد را چشیده ام.من طعم نگرفتن مجوز کنسرت به خاطر پاره ای نظرات و افکار و جهت گیری هایم را چشیده ام. من طعم لغو مجوزکنسرت را چشیده ام.من طعم بر هم خوردن کنسرت دارای مجوز را توسط نیروهای مردمی! چشیده ام.از بس در عالم هنر طعم چیزهای مختلف را چشیده ام دچار سوئ هاضمه شده ام .با این همه زنده ام و همین که چهار ستون بدنم سالم است باز هم خدا را شکر.آلبوم"من گراز دریایی هستم"را شنیده ای؟آن را در وصف پوست کلفتی این روزهایم ساخته ام.جولیان عزیزم!در دنیایی که تو زندگی می کنی،فقط موسیقی نیست.ون هم هست.ندادن مجوز اجرا و آلبوم هم هست.بر هم زدن کنسرت هم هست.نمایش جیرجیرک به جای ساز در تلویزیون هم هست.لغو کلاسهای موسیقی در فرهنگسراها هم هست.بدبختی و بی پولی و افلاس و بی کاری هم هست.می بینی چیزهای زیادی هست که می توانی اوقاتت را با آنها سپری کنی و خوش باشی.نیمه شب هنگامی که از سالن پرشکوه موسیقی بیرون می آیی مشکلات را فراموش کن،ادب داشته باش و بد و بیراه نگو.این را بدان که در خانواده کوئن هرگز کسی چنان گستاخ نبوده است که آبا و اجداد مسببان این وضع را دراز کند. به هر حال خدا بزرگ است و بنده اش را معطل نمی گذارد.بارها گفته ام که موفقیت،زنده ماندن است.گهگاه با مترو شهر را بگرد و آژانس سوار نشو.دنیا اعتبار ندارد و معلوم نیست فردا چه بشود خدا امید هیچ بنده ای را ناامید نکند.یکدفعه دیدی کلیدها با قفل ها جور نشدند و با هیچ تدبیری نشد بازش کرد.دل به زیور دنیا نبند،زیرا بزرگ ترین الماس جهان ممکن است گم بشود و کارت اعتباری بهتر و مطمئن تر است.اگر روزی دل به آفتاب چهرۀ کسی بستی،از او بخواه که شئونات را حفظ کند ،راه هنر پر مخاطره است ( اطراف سالنهای موسیقی و برج بزرگ شهر، بیشتر) و پیاده شدن،رویایی است که برای ون سوارها،تا درازنا و پهنای ابدیت کش می آید.به مادرت گفته ام برایت نامه بنویسد.او طول و عرض و ارتفاع مجاز مانتو را بیشتر می شناسد،او سایز همسرت را بهتر می داندو برای تعریف ساپورت شایسته تر از من است.عزیزم!برهنگی بیماری عصر ماست ولی ساپورت مزمن تر است.به خاطر هنر می توان روی صحنه رفت و هنرمند را کتک زد و برنامه اش را به هم ریخت ولی هیچ چیز و هیچ کس در دنیا نیست که شایسته آن باشد که هنرمند و هنردوست لباس ناجور بپوشد.عزیزم،به یاد داشته باش که موسیقی باید فاخر باشد.موسیقی با لهو و لعب فرق دارد،با حرمت شکنی فرق دارد،با ساختارشکنی فرق دارد،بانابهنجاری فرق دارد،با ناامنی اخلاقی فرق دارد،با ساز زدن فرق دارد،با تار و تنبور فرق دارد، باهر کوفت و زهر ماری فرق دارد.تو این فرق ها را هیچگاه درنخواهی یافت،بس که پیچیده اند و عقل های معمولی از آن سردرنمی آورند .آیا حال که یکی از اهالی موسیقی معاون هنری شده است،وضع بهتر می شود؟شاید بهتر بشود و شاید هم نه.خدا بزرگ است.بد به دلت راه نده."تصور کن"که درست می شود،اگر که حتی تصورکردنش سخته.عزیزم،موسیقی بند بازی است و تو باید مراقب باشی که روی کدام تشک نجات می افتی.چه بسیار بندبازانی را دیده ام که به علت تشک های نامرغوب،دچار شکستگی در ناحیۀ لگن خاصره شده اند.این قصۀ پر غصۀ هنر است،جولیان.به یاد بیچارگان باش و دست نیازمندان و ناتوانان را بفشار،شاید بعدها مجبور شوی زیر دستشان کار کنی.عزیزم، وقتی از من و هنری که برایت به ارث گذاشتم یاد کردی ادب را فراموش نکن ودر رابطه با این میراث ارزشمند حرفهای زشت بر زبان نیاور.من بی تقصیرم.مرسی.روی ماهت را می بوسم.نمکدان در نمک شوری ندارد،دل من طاقت دوری ندارد.قربانت،بابایی.
(انتشار یافته در روزنامۀ بهار)



نظرات (9)

سلام پدر
نامه سراسر مهر و دوستي و هشدارتان را خواندم از اين كه به خاطر راحتي من زحمت كشيديد و چنين تذكراتي را به من داديد از شمامتشكرم و از اين كه در چند جاي نامه به من اميد داديد سپاسگزارم اما من اينجا با دوستم گلشيفته راحتم و شايد ديگر به شهر شما نيايم چون تكليف ما معلوم نيست. روزي در كوچه پائيني محل مان راه مي رفتم كه دو مسجد در مقابل هم برنامه داشتند و صداي هر دو را مي شنيدم كه يك از آن دو مي گفت زن مظهر جمال الهي است و ديگري هم از مسجد مقابل هم مي گفت زن بساط وسوه شيطان است من هم نفهميدم كه توي اين هستي من فقط وسيله تداوم نسل هستم يا انساني با حقوق و كرامت انساني؟
من در مدرسه آموختم كه با پوشش تيره بايد زندگي كرد و در خانه از شما عشقورزي به مادر را مي ديدم ولي براي خودم هيچ زندگي همراه با مهر و دوستي با همسر و يا حتي يك مسير انتخاب صحيح همسر ميسر نبود و من الآن اينجا تنها زندگي مي كنم.
درباره موسيقي هم به شما بگويم آن نواي دلنشين و زيباي محمد رسول الله را از سامي يوسف يك فرزند ايراني از اردبيل مي خواند كسي كه با سرمايه پدر در انگلستان موسيقي را در دانشگاه خوانده و خود گروه موسيقي تشكيل داده و با چندين زبان آشنايي دارد و تصنيف هايي به زبان هاي مختلف را خوب و شوق آفرين مي خواند و با خلاقيت هاي خود عرفان نزد شنونده را بالا مي برد.
اما بنا بر شنيده هاي من امروز موسيقي زيرزميني داخلي هم غمگين است و اين خود براي هنر از نتايج يك جنگ تمام عيار هم زيانبارتر است.
پدر مهربانم من تو را دوست دارم و همه خانواده و همشهريانم را دوست دارم من حتي مامور معذور را هم دوست دارم و مي دانم شهر من و كشور من وطن هوشياران است و هوشمندي در آن است كه مقررات اجتماعي را بر اساس قوانين طبيعي و واقعيت هاي اجتماعي سامان بدهند كه اميدورام كه چنين نيز شود.فرزندت

خانم صدر عزیز سلام

نامه ی جان لنون به دخترش خیلی جالب ، خوب و خواندنی بود ، گویا تاریخ همواره تکرار می شود و هیچیک از آحاد مردم توان فرار از آن را نداشته و ندارند و نصایح و وصایایی مشابه را در تمام طول تاریخ دیده و خوانده ایم ، تکراری دلنشین اما آموزنده و خوشبختانه بهترین های آن مربوط به حمایت از اخلاق انسانی و انسان هایی است که ضعیف و ناتوان هستند ، تاریخ همیشه این گونه متون را تکرار می کند تا مردم فراموش نکنند که باید انسان بود و از انسانیت حمایت نمایند ، دستتان درد نکند انتخاب خوبی بود ، متن آقای بوذری هم بنوبه ی خودش دلنشین و خواندنی بود ، گویا سید بد جوری نصیحت جان لنون بدلش نشسته و تحت تاثیر قرار گرفته است ، شاد باشید و ماندگار.

ارادتمند ناژفر

سلام
خواندمت استاد....

سلامی از یک سید همیشه خندان
ربع اطلاعاتم در پروفایل در خدمت شماست
بشتابید که فقط تا ربع قرن ماندنی است
خواندن آن قبل از خواب توصیه می شود
چون من باعث آرامش شما هستم
و هر گونه کابوس و غم را از پنجره به بیرون پرتاب می کنم
با طنز هر روز شادتر از دیروز - عزت تون افزون

Anonymous:

تن ها
از نیمه تابستان سال گذشته وتمامی پاییز و زمستان ونیمه بهارسال جاری درزیرزمین خانه کوچک وکهنه ماترک مادری ودرست درمرکزشهر تهران درحال تمرین وتکرارتنهایی بودم وچهل ونه سالگی را تا پنجاه سالگی مرورمیکردم .
نیمه اردیبهشت بود که دلم شنگید ، هوا انگولکی من هم هوائی . به هوای زدن قدمی و یافتن همکلامی درپارک ومحکی برزبان مادری که تا چه مقدارش ازیادم رفته است ، باچسان فسانی وعطر و ادکلنی که سرسوزنی هم فراموش نکرده بودم ، ازخانه بیرون زدم. داخل خیابان فرعی منتهی به پارک زنی داشت آرزویش را از بلندگوی ضبط صوت ماشین پارک شده ای فریاد میزد که˝ میخوام تنهای تنها باشم دور ازجماعت˝ .
ازاینکه چیزی راکه اودرحسرت داشتن نیم دانگش یا دو دانگ و نیم صدایش اینگونه ناله میکرد ، من ششدانگ کامل وبدون معارضش را درتملک داشتم ، لذت بردم. ازدکه روزنامه فروشی یک مجله هفتگی گرفتم . روزنامه فروش گفت اگریک بلیط دونفره رایگان تئاتر بزرگ شهرمیان مجله بود، توجه داشته باشید که امروزآخرین روزنمایش آن است ... .
روبروی نیمکتی که درپارک روی آن نشسته بودم ، بافاصله ای دور، مرد میانسالی موقر و اطوکشیده ، مرامیپایید . چشمم را که ازمجله میگرفتم متوجه شدت اشتیاقش برای هم صحبتی میشدم و رویایم جهت همکلامی وهمپایی و مصرف بلیط دونفره تئاتر جان میگرفت .
بالاخره آمد با سلامی وعلیکی و بدون تعارف روی نیمکت نسشت. سرصحبت را بازکردکه بدروزگاریست و بدمردمی داریم. پرحرف بود و مهلت نمیداد تا چیزی درپاسخش بگویم. مجله راکه به احترامش بسته و روی نیمکت گذاشته بودم، بدون اعتنا برداشت وگشود. تا مدتی هم مجله را ورق میزد ونگاه میکرد وهم حرف میزد. به مطلبی دقیق شد و سکوت کرد. ازفرصت پیش آمده استفاده کردم و شروع کردم در همان زمینه فرمایشاتشان حرف زدن. ازمجله چشم برنمیداشت و پیدا بود از حرفهای من گوش برداشته که پیر مردخمیده ای با گوشهای سنگین روبرویمان ظاهرشد و آدرسی پرسید. به سختی و با فریاد راهنماییش کردم. آدرس که حالیش شد، کمک مالی هم خواست که دوست جدیدم که تا این لحظه سروچشمش را ازمجله برنداشته بود بدون تغییر در وضعیت نشستنش دست راستش را درجیب بغل چپ کتش کرد وکاوید.
من نشسته وپیرمرد ایستاده که با چهارچشممان حرکت دستش را به امید بیرون آمدن اسکناسی واجابت تقاضای پیرمرد میپاییدیم که دستش ازجیبش عینکی رادرآورد و برد گذاشت روی دماغش، پایش را انداخت روی پایش وشروع کرد به خواندن سرمقاله طولانی مجله. پیرمرد با دریافت جزیی پولی از من رفت.
دوستمان محومطالعه بود و من تماشا ومنتظر که کارش بامجله ام تمام شود، بگیرم و یکنفره و با دو بلیط بروم به تماشای تئاترکه خانم متشخص ومیانسالی جلویم ایستاد و بعد از سلام مؤدبانه ای ازمن همان آدرسی را که چندلحظه پیش آن پیرمرد پرسیده بود را خواست . آمدم راهنماییش کنم که دوستمان پرید وسط حرفمان که از این طرف نه از آن طرف نزدیک تر است . ازروی نیمکت برخواست، عینکش را از روی بینی اش برداشت وچپاند توی جیب بغل و مجله را هم لوله کرد و داد دست چپش و با خانم همراه شد برای رساندن خانم به آدرس مورد نظر.
رفتم مجله دیگری بگیرم که روزنامه فروش گفت ازهرصد مجله یکی بلیط تئاتر میانش دارد و مثل آنست که شما بردید وشانسی است .
برای خرید یک بلیط جلوی گیشه تئاتر بزرگ شهر ایستاده بودم که آن مرد و زن دوش به دوش هم درحال عبور از در ورودی به داخل و ارایه بلیط از لای مجله و دریافت خوش آمدی محترمانه از مامورین در ورودی که داخل شدند. ازرفتن به تئاتر منصرف شدم . فکرکردم بهتراست مرا نبینند . شاید با دیدن من نتوانند تنهایی هایشان را منصفانه بین هم قسمت کنند .
صدای زنی که میخواند در سرم پیچید که ˝ یه تنهایی یه خلوت. میخوام تنهای تنها باشم دور از جماعت ˝.

عبدالعلی اثنی عشری


Anonymous:

تن ها
از نیمه تابستان سال گذشته وتمامی پاییز و زمستان ونیمه بهارسال جاری درزیرزمین خانه کوچک وکهنه ماترک مادری ودرست درمرکزشهر تهران درحال تمرین وتکرارتنهایی بودم وچهل ونه سالگی را تا پنجاه سالگی مرورمیکردم .
نیمه اردیبهشت بود که دلم شنگید ، هوا انگولکی من هم هوائی . به هوای زدن قدمی و یافتن همکلامی درپارک ومحکی برزبان مادری که تا چه مقدارش ازیادم رفته است ، باچسان فسانی وعطر و ادکلنی که سرسوزنی هم فراموش نکرده بودم ، ازخانه بیرون زدم. داخل خیابان فرعی منتهی به پارک زنی داشت آرزویش را از بلندگوی ضبط صوت ماشین پارک شده ای فریاد میزد که˝ میخوام تنهای تنها باشم دور ازجماعت˝ .
ازاینکه چیزی راکه اودرحسرت داشتن نیم دانگش یا دو دانگ و نیم صدایش اینگونه ناله میکرد ، من ششدانگ کامل وبدون معارضش را درتملک داشتم ، لذت بردم. ازدکه روزنامه فروشی یک مجله هفتگی گرفتم . روزنامه فروش گفت اگریک بلیط دونفره رایگان تئاتر بزرگ شهرمیان مجله بود، توجه داشته باشید که امروزآخرین روزنمایش آن است ... .
روبروی نیمکتی که درپارک روی آن نشسته بودم ، بافاصله ای دور، مرد میانسالی موقر و اطوکشیده ، مرامیپایید . چشمم را که ازمجله میگرفتم متوجه شدت اشتیاقش برای هم صحبتی میشدم و رویایم جهت همکلامی وهمپایی و مصرف بلیط دونفره تئاتر جان میگرفت .
بالاخره آمد با سلامی وعلیکی و بدون تعارف روی نیمکت نسشت. سرصحبت را بازکردکه بدروزگاریست و بدمردمی داریم. پرحرف بود و مهلت نمیداد تا چیزی درپاسخش بگویم. مجله راکه به احترامش بسته و روی نیمکت گذاشته بودم، بدون اعتنا برداشت وگشود. تا مدتی هم مجله را ورق میزد ونگاه میکرد وهم حرف میزد. به مطلبی دقیق شد و سکوت کرد. ازفرصت پیش آمده استفاده کردم و شروع کردم در همان زمینه فرمایشاتشان حرف زدن. ازمجله چشم برنمیداشت و پیدا بود از حرفهای من گوش برداشته که پیر مردخمیده ای با گوشهای سنگین روبرویمان ظاهرشد و آدرسی پرسید. به سختی و با فریاد راهنماییش کردم. آدرس که حالیش شد، کمک مالی هم خواست که دوست جدیدم که تا این لحظه سروچشمش را ازمجله برنداشته بود بدون تغییر در وضعیت نشستنش دست راستش را درجیب بغل چپ کتش کرد وکاوید.
من نشسته وپیرمرد ایستاده که با چهارچشممان حرکت دستش را به امید بیرون آمدن اسکناسی واجابت تقاضای پیرمرد میپاییدیم که دستش ازجیبش عینکی رادرآورد و برد گذاشت روی دماغش، پایش را انداخت روی پایش وشروع کرد به خواندن سرمقاله طولانی مجله. پیرمرد با دریافت جزیی پولی از من رفت.
دوستمان محومطالعه بود و من تماشا ومنتظر که کارش بامجله ام تمام شود، بگیرم و یکنفره و با دو بلیط بروم به تماشای تئاترکه خانم متشخص ومیانسالی جلویم ایستاد و بعد از سلام مؤدبانه ای ازمن همان آدرسی را که چندلحظه پیش آن پیرمرد پرسیده بود را خواست . آمدم راهنماییش کنم که دوستمان پرید وسط حرفمان که از این طرف نه از آن طرف نزدیک تر است . ازروی نیمکت برخواست، عینکش را از روی بینی اش برداشت وچپاند توی جیب بغل و مجله را هم لوله کرد و داد دست چپش و با خانم همراه شد برای رساندن خانم به آدرس مورد نظر.
رفتم مجله دیگری بگیرم که روزنامه فروش گفت ازهرصد مجله یکی بلیط تئاتر میانش دارد و مثل آنست که شما بردید وشانسی است .
برای خرید یک بلیط جلوی گیشه تئاتر بزرگ شهر ایستاده بودم که آن مرد و زن دوش به دوش هم درحال عبور از در ورودی به داخل و ارایه بلیط از لای مجله و دریافت خوش آمدی محترمانه از مامورین در ورودی که داخل شدند. ازرفتن به تئاتر منصرف شدم . فکرکردم بهتراست مرا نبینند . شاید با دیدن من نتوانند تنهایی هایشان را منصفانه بین هم قسمت کنند .
صدای زنی که میخواند در سرم پیچید که ˝ یه تنهایی یه خلوت. میخوام تنهای تنها باشم دور از جماعت ˝.

عبدالعلی اثنی عشری


كشف جديد تاريخ در سال 2013

شخصي كه با اصحاب كهف به خواب رفته بود امروز بيدار شد او از ديدن اتوبوس و تاكسي در خيابان تعجب مي كرد و براي خريد از سكه هاي قديمي استفاده مي كرد و اولين جمله اي كه به زبان آورد اين بود:
ایران باید این چهار گام را بردارد: توقف غنی سازی اورانیوم، انتقال تمام اورانویم غنی شده از خاک ایران، تعطیلی فردو و توقف ساخت راکتور پلوتونیوم!
محققان آمريكايي سلامت رواني فرد مذكور را به زير سوال مي برند و پژوهشگران انگليسي خواستار تحقيقات گسترده درباره گذشته او در قرن ها پيش شده اند.

اخبار آينده به نظر شما خواهد رسيد.

خدمت مدیر محترم سایت بی بی گل سرکار خانم رویا صدر
باسلام
فرصتی شد و در یک نیمروز متن "طنز وبلاگی" را با دقت خواندم حروف صاف را کامل و ایتالیک را سریع خواندم البته چندین مورد را هم از مستندات طنز را خواندم و خیلی مطالب مفید و موجز و ضروری را دیدم خواندم و فهمیدم و ان شاالله یاد گرفته ام.
بدینوسیله از تلاش شایسته شما در این زمینه قدردانی می کنم و از اهل قلم طنز دعوت می کنم این متن را با دقت بیشتر و جوانان چند بار بخوانند.
مشتاق یادگیری از دوره های آموزشی ضمن کار در زمینه طنز هستم.خدانگهدار.

در این کویر غم

حضور نسیم طنز

ز سیمایی حزین

همچو همان لنگه

کفشی است در کویر

غنیمتی شمریم و

کمی به او خندیم

نظر خود را بنویسید:

(If you haven't left a comment here before, you may need to be approved by the site owner before your comment will appear. Until then, it won't appear on the entry. Thanks for waiting.)

                   

                

       


: