روایت 1 ،خانم منوچهری: خانم منوچهری،زن تمیز و با سلیقه ای است.او،54 سال سن،2 فرزند،1 شوهر و 12 کیلو اضافه وزن دارد.خانم منوچهری صبح به صبح ساعت می گذارد،بیدار می شود و هن و هن کنان ،45 دقیقه در محوطه مجتمع مسکونی پیاده روی می کند.بعد سر دستگاههای بدن سازی جلوی محوطه می رود و صبورانه ورزش می کند و بیرحمانه صدای جیر – جیرشان را در می آورد،بلکه فرج بعد از شدتی حاصل شود و سر و شانه و کمر و مابقی اعضایش روی فرم بیاید.خانم منوچهری از این که فضای ذهنش آنقدر تنگ شده که شکم بی مقدارش توانسته همۀ آن را اشغال کند و اینطوری آزارش بدهد،از خودش خجالت می کشد.خانم منوچهری از این که ذهن بعضی ها(خواهیم دید کی ها را می گوید)آنقدر گشاد شده که او با 15 کیلو اضافه وزنش هیچ فضایی را در آن اشغال نمی کند از خودش دلخور می شود.خانم منوچهری هفته ای 3 ساعت به استخر می رود.خوبی استخر آن است که احتیاج نداری فعالیت کنی تا لاغر بشوی،می نشینی و مرضیه می خوانی و بشکن می زنی و خود به خود لاغر می شوی.این را خانمهای توی سونای بخار و خشک گفته اند.خانم منوچهری از برنج بیزار است.از نان بدش می آید.چشم دیدن سیب زمینی را ندارد .با این حال،شبها خواب می بیند که یک نان بربری درسته را روی بینیش حمل می کند و همزمان سرجالیز نشسته دارد چلو – خورش قورمه سبزی با مسمای بادمجان می خورد.
روایت 2،آقای منوچهری : آقای منوچهری،مرد اهل خانواده و تلویزیون و جدولی است.او شبها در کانون گرم خانواده،با ریموت تلویزیون ور می رود و جدول حل می کند.آقای منوچهری ذهنش آنقدر گشاد شده که از گزارش وضع سوسمارهای هونولولو هم نمی گذرد.وقتی خانم منوچهری را می بیند،عارفانه براندازش می کند و عاشقانه می پرسد:"شام چی داریم؟!"
روایت 3 ، بچّۀ1 منوچهری: بچۀ منوچهری،بّچۀ باهوش و خونگرمی است.اوهمۀ سوراخ – سمبه های کامپیوتر را بلد است.می داند چطور به فیس بوک برود و آدمها را ADDکند.بلد است چطور ساعتها بنشیند و با دوستهای نادیده چت کند.بلد است چطور از کامپیوتر، آهنگ روی MP3بریزد.بلد است با موبایلش هزار تا کار(بلکه بیشتر)بکند.بلد است به خانم منوچهری،مظلومانه و معصومانه بگوید:"مامان خوشگلم،من سر دانلود این برنامه ام،شلوارمو اطو می کنی؟!"
روایت 4،بچّۀ 2 منوچهری:روایت 3 دوباره تکرار شود.
روایت آخر،روز مادر:خانوادۀ منوچهری،روز زن را جشن می گیرد.خانوادۀ منوچهری،با کادوی شیرینی خوری کریستال بچۀ منوچهری روز مادر را جشن می گیرد.هر چند آقای منوچهری یادش رفته باشد که کادو را از توی ماشین بیاورد.هر چند بگوید:"ای داد...دیدی یادم رفت کادو رو از توی ماشین بیاورم؟"و هر چند خانم منوچهری بگوید که مهم نیست،و سعی کند یادش نیاید که چند سال است کادویش توی ماشین جا مانده است!
نظرات (3)
سلام و آفرین بر قلم زیبای شما
به ما هم سر بزنید ممنون می شویم!
Posted by راشدانصاری | April 21, 2014 1:11 PM
سلام
من که به سهم کوچیک خودم وظیفمو انجام دادم از نت دو تا شعر کوتاه و بلند با یک عکس کارت تبریک روز مادر سرچ کردم وب برای خواهرم میل کردم و تلفنی هم به اون گفتم که برای مادرمان بخواند و تلفنی بیش از چهار دقیقه به مادرم محبت کردم خوب بسه دیگه دوستم که هیچ کاری برای مادرش نکرده بود می گفت مگه وقتی من به دنیا اومدم با شکل و قیافه ضعف و ناتوانی تعهد محضری دادم که هر ساله چندین بار تعظیم و تکریم زورکی به این و آن عرض کنم؟ یه روز میگن روز مادر و سه هفته دیگه روز پدره و ...... همینطورم ادامه داره.
Posted by میرناصر بوذری | April 21, 2014 8:57 PM
خوب بود آفرین
Posted by رضوان امامدادی | July 31, 2014 9:43 AM