آرزوهاي بزرگ
October 24, 2003 | جمعه، 2 آبانماه 1382

آه اي آرمان!چه فكر مي كرديم و چه شدي؟!پاك ضايعمان كردي!
×××
اسم بچه را گفتيم بگذاريم آرمان.البته بعضي ها چيزهايي گفتند كه منصرفمان كنند.مثلا اين كه اين جور اسمها عاقبت خوشي ندارد و بعدها به ريشمان مي خندند يا خودمان مجبور مي شويم بعدها به ريش خودمان بخنديم.ولي ما از آنجا كه آرمانخواه بوديم،پايمان را كرديم توي يك كفش و اسم بچه را گذاشتيم آرمان.از آن به بعد دنياي ما آرمانمان شد.كوچك ترين اتفاقي كه مي افتاد،حواس مان پيش آرمان مي رفت كه:مبادا آرمانمان بلايي سرش بيايد،مبادا آرمانمان بميرد و ما،بي آرمان شويم و غيره...كسي هم جرات نميكرد بگويد بالاي چشم آرمانمان ابروست.آن وقت بيا و ببين!او را از عرش به فرش مي كشانديم و سكه ي يك پولش مي كرديم،او را با هفت پشتش از صحنه ي روزگار محو مي كرديم.فكر مي كرديم يك دنياست و يك آرمان ما،همين.غير از آرمان،بقيه را اصلا داخل آدم حساب نمي كرديم.ساعات فراغتمان را مي نشستيم و نقشه مي كشيديم:آرمان كه بزرگ شد،چنين و چنان مي كند.مي رود كره ي مريخ و ما را هم با خودش مي برد.بعدها لايه ي ازن را رفو مي كند و ما با او عكس يادگاري مي گيريم.آرمانمان،بعدها كره ي زمين را مي گذارد روي انگشتش ودر برابر چشمان حيرت زده ي جهانيان و به كوري چشم دشمنان قسم خورده و قسم نخورده ي ما،آن را مي چرخاند .
آرمان واقعا هم استثنايي بود.هنوز مدرسه نمي رفت كه مي توانست خيلي كارها بكند.چه كارهايي ،يادم نيست اينقدر سوال نكنيد .مثلا اينكه انگشتانش را (بدون اينكه ذره اي خطا برود )بكند توي چشم و چار بچه هاي ديگر يا حرفهايش را (بدون اين كه ذره اي صدايش را پايين بياورد) به خورد اين و آن بدهد.
تا اين كه زمان گذشت و آرمان رفت مدرسه،و ما اگرچه اولين نمرات او را به حساب اين گذاشتيم كه ديگران با آرمان ما پدركشتگي دارند،ولي كم كم دستمان آمد كه دنيا دست كيست.اين بود كه هر چه آرمان بزرگ و بزرگ تر شد،آرزوهاي ما كوچك و كوچك تر شد.زماني رسيد كه هيچ آرزويي نداشتيم جزاين كه اصلا آرماني وجود نداشت و خواب خوش روزهايي را مي ديديم كه به حرف بزرگترها گوش مي داديم و لااقل اسمش را آرمان نمي گذاشتيم....