درمان ميني بوسي!
October 30, 2003 | پنجشنبه، 8 آبانماه 1382

چندي است در تهران ميني بوس هايي گشت مي زنند كه كارشان مشاوره دادن به كساني است كه بيماري رواني در خود احساس ميكنند.شما مي توانيد به يكي از اين ميني بوس ها مراجعه كنيد و ضمن گفتن دردتان رايگان درمان شويد.سازمان بهزيستي اين طرح را ارايه خدمات درماني به همه شهروندان در همه طبقات اعلام كرده است.(به نقل از شرق-15مهر)

يك صحنه احتمالا واقعي!

(داخل ميني بوس-ازدحام-صف-جلوي ميني بوس يك مرد ميانسال-مثلا مشاور-نشسته با لباس سفيدودفترودستك)

مشاور(رو به اولين نفر صف كه دختر جواني است):خوب نوبت شماست.زود،تند،سريع بگوييد چه مشكلي داريد تا نوبت به بقيه هم برسه.

(دختر جوان دهن باز مي كند كه حرف بزند.مشاور سرك مي كشد)مشاور(با فرياد):اوهوي جناب!هل نده...نوبت شما هم مي رسه..آقا برو ته صف..خانوم حجابتو درست كن.

يك زن(با جيغ):من اينجا نوبت گرفته بودم.

يك مرد(با داد):مگه صف مرغه كه نوبت گرفته بودي؟از كله سحر تا حالا از كار و زندگي افتاديم اونوقت ايشون عدل مياد مي ايسته اين جلو.

يك پيرمرد(با فرياد):اوهوي خانوم.خارج صف نيا.

يك زن ميانسال(در پاسخ):بخدا من فقط يك اسكيزوفرني دارم.فقط يك قلمه.چيزي نيست.

پيرمرد: فرقي نميكنه.چه يك قلم،چه ده قلم.به هر حال بايد بري ته صف.منو كه مي بيني فقط يه عقده اوديپ دارم.خيلي هم كوچولو هست.با اين وجود ايستاده ام ته صف.

(يكي وارد مي شود)تازه وارد:صف مال چيه؟

نفر آخر صف:هيچي.مجاني نسخه مي دن.

تازه وارد:پس منم بايستم(مي ايستد)

مشاور به دختر جوان:زود باشيد،مردم منتظرند.(خطاب به ته صف):اوهوي..آقا...برو عقب.

دختر جوان:والله من...من...چجوري بگم؟!

مشاور(بي حوصله):يه جوري بگيد...زود باشيد...(فرياد مي زند):حاجي هل نده!

دختر جوان:من چند وقثه كه...(صداي بوق...بوق شديد...بوق كاميون...بوق وانت...بوق سگي...بوق گاوي...بوق گوسفندي)

(صداي فرياد از بيرون):اوهوي گاريچي!اين چه طرز رانندگيه ديوونه؟

(صدا ي داد از بيرون):ديوونه جد و آبادته كره خر!مودب باش.

(صداهاي نامفهوم.صداي بابا صلوات بفرستين.صداي مي زنم تو پوزه ات.چند نفر مشتاق و با عجله از داخل ميني بوس مي پرند بيرون.)

دختر جوان(هم چنان آب دهن قورت مي دهد):من چند وقته كه...

نفر بعدي صف: دكتر جون! تا ايشون يادش بياد كه چند وقته چي، قربونت كار مارو راه بنداز.من ميخواستم يه نسخه بنويسي برا مكانيزمهاي دفاعي در رابطه با روان رنجوري وسواسي فكري-عملي.

مشاور: نمي شه آقا جون ! بذار اين مشاوره تموم بشه بعد.(خطاب به دختر جوان): خانوم حرف بزن.چند وقته چي؟

(چند چاقو از پنجره ميني بوس مي آيد جلوي چشم مشاور و پشت سر آن صدايي كش دار): ترو خدا بخر.دويست و چهار صد تا عائله دارم.بيست و دو خونواده رو با اين چاقوها نون مي دم...آ...قا...ترو...خدا...

مشاور(پنجره را مي بندد):خانوم حرف بزن. شما بالاخره چته؟

(چند نفر از داخل صف سرك مي كشند و گوشهايشان را تيز مي كنند.)

(يكي مي زند به در ميني بوس): اوهوي عمو...راه را بند آوردي. زود باش حركت كن .

مشاور(با فرياد): براي امروزكافيه . برين فردا بياين. يادتون باشه به همه شهروندان در تمام طبقات هم خبر بدين...

(مردم متفرق مي شوندو دوان دوان مي روند تا تمام طبقات را خبر كنند...مرد نه چندان جواني رد دختر جوان را پي مي گيرد....