لحظه ديدار(يه همين بي ربطي)
December 19, 2003 | جمعه، 28 آذرماه 1382

1- اين هم مطلبي از وبلاگ جوتي كه به آثار طنز عمو شلبي پهلو مي زند:
خدايا!
به خاطر نداشتن تمركز
به خاطر مساله اي كه نمي توانم حلش كنم
به خاطر اينكه احساس مي كنم خنگم
ازت ممنونم...
از خجالت آب نشدي؟!
2-احمد عزيزي،مثنوي سراي قابل و توانايي است ولي روي ديگر هنر او،اين است كه چه بخواهد و چه نخواهد،جدا از مثنوي هايش،طنز مي گويد و مي نويسد!شاهد مدعا مصاحبه اي است كه اخيرا در همشهري از او چاپ شده.نگهش داشته بودم توي قالب طنز ببرمش ديدم قالب-مالب نمي خواهد،خودش طنز است.اين هم بخشي از اين مصاحبه:
س-برخي مي گويند كسي كه فلسفه مي خواند نبايد سراغ شعر و شاعري برود،چرا ك فلسفه با شعر سازگار نيست و با دليل و برهان و استدلال خشك سر و كار دارد.
ج-من آنهايي كه استدلال را خشك عرضه مي كنند به خشك شويي حواله مي دهم.مگر مي شود كه استدلال خشك باشد؟در حقيقت استدلال يك نوع گريس كاري معنوي و يك دستگاه مكانيكي فكري است...به نظر من شاعر قوي كسي است كه بتواند بين استدلال و عشق جراحي كند....
س-در دوران انقلاب چه فعاليتهايي مي كرديد؟
ج-من در دوران انقلاب درگيريهاي فلسفي شديدي داشتم.مي خواستم بفهمم كه جهان حادث است يا قديم.اگر قديم است،قديم زماني است يا قديم ذاتي.وجود واقعي است يا خيالي.وجود را درك مي كردم وليكن به دنبال اثبات آن بودم.در آن موقع هم فلسفه هاي رنگارنگ و متنوعي موجود بود.من ناچار بودم كه بيشتر هم و غم خود را روي تمرين فلسفي قرار دهم.اما بعد از انقلاب به اين نتيجه رسيدم كه بايد از نيروي شاعري هم استفاده كنم براي مبارزه با همان افكار فلسفي.من فلسفه و شعر را به حد اعلا مي فهمم البته هنوز در اول راه هستم.در آن اوايل من بيشتر به درگيري هاي فلسفي مشغول بودم.درگيري با ضد انقلاب از نظر فكري و درگيري با افكار شخصي خودم...
3- آقاي محمد مهدي كارگر عزيز و بسيار محترم،صاحب وبلاگ وزين تبيان! مي دانم كه به وبلاگم مي آييد.يك روز اتفاقي در اينترنت پيدايتان كردم و بعد هر چه آمدم نبوديد...مثل اينكه وبلاگتان آب شده بود و رفته بود در اعماق اينترنت...خواهشمنداست با من تماس بگيريد...
4- اين هم يك مطلب از خودم،خواهشمندم زياد جدي نگيريد.منظور خاصي ندارم:
***از وبلاگ يك آدم پرحرف***
*شنبه:...؟؟!!
*يكشنبه:راهي هست آيا؟!!كجاي اين شب تيره...(خونه خاله كدوم وره؟!)
*دوشنبه:نمي نويسم،مگر زور است؟!...
*سه شنبه:يك عالمه حرف براي زدن.يك عالمه مطلب براي نوشتن...دستانم روي كيبورد مي لغزد.پاهايم روي صندلي مي لرزد.گردنم به زور زير سنگيني كلمات بزرگ و سترگ انباشته شده در مغزم تاب مي آورد و نمي شكند.حروف زير انگشتانم به زور جفت مي شود...من مي نويسم،پس من هستم.من مي لرزم،و باز من ديوانه ام،مستم.باز مي لرزد دلم،دستم.باز گويي در جهان ديگري هستم.لحظه ي ديدار نزديك است.هاي نخراشي يه غفلت گونه ام را تيغ(اين ديگر مطلقا ربطي به موضوع نداشت)...شوق نوشتن،فقط همين،ه...وو...مم...ولي چي؟!نه واقعا،راجع به چي؟...شما مي دانيد؟!...بخشكي شانس...تمام حس و حال رفت.آن همه تب و تاب دود شد رفت هوا...تا فردا...
*چهار شنبه:و..ا..ي
اين بانگ فرجام خواهي مهيب نمادين ابژكتيو انسان فلك زده ي مغبون مغموم محزون مقروض گير كرده در چنگال آهنين سايبرتيك كره خاكي پسامدرن زميني بود يا فرياد مردي در كوچه كه انگشت شستش لاي در تاكسي گير كرده بود؟!...(يك مكاشفه شاعرانه)
*پنج شنبه:امروز بنا دارم خوب استراحت كنم تا فردا بتوانم از تعطيلات استفاده كرده،خوب استراحت كنم.يك دنيا حرف براي وبلاگم دارم كه مي گذارم براي هفته بعد...///