از دفترچه خاطرات يک مسافر سرگردان
July 12, 2004 | دوشنبه، 22 تیرماه 1383

*سوار تاکسي که مي شوم دو نفر هستم.جلو تاکسي مي نشينم و به راننده مي گويم:«من دو نفر هستم.لطفا حرکت کنيد.» آن وقت او با چهار مسافر حرکت مي کند.
* به خانه که مي روم يک نفر هم نيستم.مادرم به من مي گويد:«تو هيچي نيستي.تو هيچ کس نيستي.از دخترخاله ات ياد بگير که کنکور پزشکي قبول شده و دارد براي خودش کسي مي شود.»
* به «او» که مي رسم يک نقطه ي تسليم به ابعاد اپسيلن در دايره قسمت مي باشم و ما, بنا داريم پس از اخذ ديپلم من به بيکران ها پرواز نماييم و بدين وسيله من به نقطه سوپرمم(کران بالا) عزيمت نمايم.
* به مدرسه که مي روم تعداد بي شماري آدم هستم.سر کلاس به معلم مي گويم:« ببخشيد.ما اجازه داريم بريم آب بخوريم؟» و معلم مي گويد:«شما چند نفريد؟» و بچه ها مي خندند.
* با خودم که خلوت مي کنم يک نفر هستم.يک نفر که هنوز که هنوز است نمي داند چند نفر است!