چند برداشت از دو مرغابي و يک لاک پشت
September 07, 2004 | سه شنبه، 17 شهریورماه 1383

توضيح غير ضروري:کساني که در اينجا از آثارشان برداشتهاي نا مربوط(!)صورت گرفته است،به سبک اجناس بازارهاي ميوه،در هم انتخاب شده اند.نگارنده به احترام برخي از اين بزرگان کلاه احتماليش را از سر برمي دارد.
===============
برداشت اول:ريموند کاروري
===============
دو تا مرغابي با يک لاک پشت توي يک آبگير زندگي مي کردند.زماني رسيد که فصل کوچ بود و مرغابيها مي خواستند بگذارند و بروند.لاک پشت اشک ريخت که:دلم برايتان تنگ مي شود...
مرغابيها گفتند:باشد...حتما...بلند شدند،ظرفها را جمع کردند و چمدانها را بستند و ظرفشويي پر شد.مرغابي گفت:ظرفشويي پر شد...انگار نياز داشت توضيح دهد.لاک پشت تصديق کرد که:آره ...و خميازه کشيد.ظرف يخ هنوز روي ميز بود و پايه ميز لق...لق ميکرد.توي کوچه يک تريلي هيجده چرخ داشت گاز مي داد و از توي لوله اگزوزش پت...پت دود مي آمد...

==============
برداشت دوم:سالينجري
==============
دو تا مرغابي با يک لاک پشت توي يک آبگير زندگي مي کردند.زماني رسيد که فصل کوچ بود و مرغابيها مي خواستند بگذارند و بروند.لاک پشت اشک ريخت که:دلم برايتان تنگ مي شود...
...جدي مي گم.خيلي تنگ...بعدش گفت حالم يه جوريه و دارم بالا مي آرم...مرغابيها که کلاههاي مسخره و غمگيني سرشون گذاشته بودن ،خنديدن.صداي خنده شون که اومد،لاک پشت افسرده شد و احساس تنهايي بهش دست داد.بعدش مرغابيها گفتن که از ملاقات لاک پشت خوشوقت شدن.هميشه يکي داره به اون يکي مي گه که از ملاقاتت خوشوقت شدم.در صورتي که اصلا هم از ملاقاتش خوشوقت نشده...بعد از اين که بهش گفتن ديرشون شده،لاک پشت گفت:«بشينين يه گيلاس ديگه بزنين.من بدجوري تنهام.ترو خدا بشينين...»ولي اونا گفتن که نميتونن.الآنش هم ديره...بعد به لاک پشت گفتن بره چوب بياره دو طرفشو بگيرن دندون.
لاک پشت که اومد،اونا رفته بودن.مرغابي هاي عزيز!هميشه گند مي زنن به زندگي آدم.قضيه يه جورايي خنده داره...هر چي مزخرف تر باشه خنده دار تره.

=================
برداشت سوم:پائولو کوئيلويي
=================
دو تا مرغابي با يک لاک پشت توي يک آبگير زندگي مي کردند.زماني رسيد که فصل کوچ بود و مرغابيها مي خواستند بگذارند و بروند.لاک پشت اشک ريخت که:دلم برايتان تنگ مي شود...
مرغابيها که مي خواستند در جاده روياهايشان گام برداشته،شلنگ تخته اندازان نيروهاي خود را براي طي طريق سلوکي عرفاني تا جنگلهاي واقع شده روي مدار ۶۴ درجه کره زمين متمرکز سازند،گفتند:«اي سالک!قطرات اشک را با عشق از گونه هايت پاک کن و آتش زنه دلت را با ‌ذغال معرفت روشن ساز تا سالکين سرگردان بتوانند آتش منقلشان را در سرماي نيمه شب با آن روشن نموده،و خداي نکرده نچايند و چه بسا بتوانند يک قوري مملو از چاي با قندهايي به پهلو علم نمايند.»لاک پشت گفت:«چرا چرند مي گين؟مي خوام با شما بيام.»مرغابيها گفتند:«اي سرگردان!تو هنوز دلت در طريق عشق آب بندي نشده است.برو کشکت را در کشکدان عالم وجود بساب.»آن وقت بالهايشان را تا انتهاي پهناور افق در درازناي لايه سوراخ ازن گشودند و به سمت خورشيد باشکوه پرواز کردند و لاک پشت زير لب گفت :«برين بابا حال ندارين!»
============================
برداشت چهارم:زويا پيرزادي(در عادت مي کنيم)
============================
دو تا مرغابي با يک لاک پشت توي يک آبگير زندگي مي کردند.زماني رسيد که فصل کوچ بود و مرغابيها مي خواستند بگذارند و بروند.لاک پشت اشک ريخت که:دلم برايتان تنگ مي شود...
بعدش گفت:ديگر غذا بهم نمي چسبد.حتي اگر به رستوران يکتا بروم و همبرگر بخورم،آن هم با آن دوغها و سان کوئيک هايش،باز هم نمي چسبد.مرغابي گفت:مادرم عادت دارد خريدش را از آجيل تواضع بکند.و افزود:تواضع توي خيابون شريعتي نرسيده به چهار راه قصر ...از ساعت ۹ صبح تا ۱۰ شب يکسره به جز ايام تعطيل باز است و چه بويي دارد آنجا.بوي تخمه آفتابگردان و تخمه هندوانه و تخمه کدو و تخمه خربزه و پسته کله قوچي و گز اصفهان...به اصفهان که رسيد لاک پشت خنديد و گفت:اي شيطون!و صورتش گل انداخت...
==========================
برداشت پنجم:فهيمه رحيمي
==========================
دو تا مرغابي با يک لاک پشت توي يک آبگير زندگي مي کردند.زماني رسيد که فصل کوچ بود و مرغابيها مي خواستند بگذارند و بروند.لاک پشت اشک ريخت که:دلم برايتان تنگ مي شود...
تا آنجا که رودخانه اي از اشک بر کف زمين جاري شده و دل هر خواننده اي را از اعماق قلب و روده و معده و کليه جهاز هاضمه لرزانيد.لاک پشت گفت:منو با خودت ببر.مرغابي گفت:من به تو خيانت کردم و آنچه نبايد مي شد شده است.لاک پشت تمام فريادي را که در گلويش محبوس مانده و براي روز مبادا ذخيره نموده بود آزاد کرده،گفت:الهي جز جيگر بزني،مرتيکه الدنگ با اون چشاي باباقوريت که همچين منو طعمه بي گناه اسير آدمهاي عشق آتشين دروغين سنين عنفوان نوجواني نموده و حالا مي گويم که من يک غده بدخيم اندازه خربزه مشهدي کنار هيپوتالاموس مغزم ذخيره ساخته ام...اين را گفت و تالاپي به زمين افتاد...
---------------------------------------------------------------------------------------------------
*يک توصيه: اينجا رو حتما بخونيد.مدتها بود مي خواستم بهش لينک بدم که بدين وسيله مي دهم!