احضار یک طنز نویس
October 15, 2004 | جمعه، 24 مهرماه 1383

توضیح غیر ضروری:این ماجرا کاملا واقعی است...
------------------------------------
در يک روز گرم و آفتابي و همراه با غبار محلي زمستاني،زنگ در خانه طنز نويس به صدا در مي آيد.کسي براي سومين بار تلفن زده است که مجله اي را با پيک مي فرستد و طنز نويس فکر مي کند اين بار ديگر خودش است ،و بالاخره ديروزود داشت ولي سوخت و سوز نداشت.با اطمينان دم در مي رود.ماموري با لباس فرم پشت در است.مي گويد:برايتان احضاريه آمده است و لطفا (مامور لغت«لطفا »را مي گويد يا نه؟!)اينجا را امضا کنيد و شنبه بياييد کلانتري.متهمه در کمال خونسردي ،که ناشي از بهت و حيرت ناگهاني است،مي پرسد:«کي شکايت کرده؟»و پاسخ مي شنود:«يک آقا».مي گويد:«چه فرقي مي کند که طرف يک آقا باشد يا يک خانم؟!»غافل از اينکه خيلي فرق مي کند.
دو شبانه روز وقت دارد که فکر کند چکار کرده است.همان طور که از پله هاي خانه بالا مي رود،شمارش معکوس آغاز مي شود:چه کار کنم؟!چه کار کرده ام؟!شاکي کيست؟!حقيقي است يا حقوقي يا مدعي العموم؟!خودش را در نقش قاتل،دزد،چاقوکش،جاني،قاچاقچي و غيره مجسم مي کند و به ريش دوره و زمانه مي خندد.بعد که به حالت عادي بر مي گردد،دوباره يادش مي آيد که به کلانتري احضار شده و بهتر است فکر کند ببيند که چکار کرده؟مرغ ذهنش را با زور و اجبار و تهديد،پرواز مي دهد و ناگهان در انبار تاريک و نمور و گرد گرفته و شلوغ و در هم ريخته فکرش،سرنخي پيدا مي کند که مي تواند دنبالش کند و از تعليقي که گرفتار آن است،حداقل براي مدتي خلاص شود.به ياد مي آورد که چندين و چند سال است که دارد مي نويسد،آن هم با اسم واقعي.از يادآوري اين فاجعه،ناگهان يخ مي کند و تمامي ارکان وجودش به لرزه در مي آيد،طوري که مجبور مي شود برود و روي شوفاژ بنشيند تا بتواند با فراغت خاطر(واقعا؟!)همچنان فکر کند.
ميترسد.از اين که ديگر نتواند بنويسد،مي ترسد.فکر مي کند:من که چيزي ننوشتم...به خاطر آن مطلب است؟! نه بابا...آن که مهم نبود...آن يکي چي؟!...نه بابا...ممکن نيست...ولي لابد...احتمالا ... شايد...در دنياي ممکنها،همه چيز ممکن است.هر چيزي ممکن است ارکان کره ارض را بلرزاند...حتي نفس کشيدن...نوشتن که سهل است،حتي سرخاراندن...و مي ترسد...از اين که نتواند ديگر نفس بکشد و سرش را بخاراند،مي ترسد...
به اولين کسي که به فکرش مي رسد،تلفن مي زند و مي گويد که برايش احضاريه آمده است،و مي شنود :«خوب معلوم است که براي چيست؟براي چيزهايي است که نوشتي...چقدر بهت گفتم که اينها را ننويس؟...حالا شب که آمدم خانه،صحبت مي کنيم...»گوشي را مي گذارد.يکي از خواننده هايش تهديدش کرده بود که اگر از اين به بعد نتواند در اين مملکت طنز سياسي بخواند،خودش را از بالکن خانه اش به پايين خواهد انداخت(احتمالا نامبرده ساکن طبقه همکف مي باشد!).فکر کرد براي او ايميل بزند و بنويسد:mortezaye aziz!didi che khaki be saram shod?
بر حس مبهم تلفن زدن به چند نفر،غلبه می کند و عاقل و معقول،می رود آشپزخانه و سبزی ورمی چیند و نمی داند چرا مٍثل احمقها،ته دلش از یادآوری اینکه ممکن است چه هفته پر هیجانی داشته باشد،غنج می زند و آمیزه ای از حس هیجان و شادی و خوشحالی و ترس و وحشت و نگرانی و حماقت و خریت در وجودش می دود و می رود به بالا بلندی و محو می شود ،و جای آن را دلشوره می گیرد که:حالا چکار کنم؟!
فکر می کند از کجا بهتر است شروع کند ،و چطور می تواند به بازجو یا جناب سروان یا جناب سرهنگ یا شاکی یا هر کس دیگر حالی کند که طنز چیست و با چه راهکارهایی می توان درونمایه یک اثر طنز را با یک رویکرد پراگماتیستی مورد کنکاش قرار داد و کارکرد آن را تبیین نمود؟و یادش می آید که همین دیشب از قول یک نفر (اسمش را نمیگوید که منوچهر مهجوبی بوده،چون برایش بد می شود)خوانده که طنز،اصولا خشم مردم را فرو می نشاند و هیجان آنها را سرکوب میکند و دل مردم را خنک می سازدو از این رو در ایجاد یک حرکت انقلابی،اثر منفی دارد.و فکر می کند همینها را برود آنجا بگوید که آنها دستشان بیاید که چقدر طنز به دردشان می خورد...همین طور مرغ پندارش با بالهای خسته و کمابیش مجروح،لنگ لنگان می رود و می رود،تا ساعت ۳ می شود و بچه ها از مدرسه می آیند و هیچ اتفاقی نمی افتد و طنز نویس ،انگاری در دلش راک می نوازند...
سر شب،بچه ها ،با مکالمه فیمابین پدر و مادرشان،از قضیه باخبر می شوند و خوشحالی میکنندکه:آخ جون،ما می توانیم برویم مدرسه و افه بیاییم و قیف بیاییم ...خیلی کلاس داره...پسرش میگوید:«فلانی عمویش زندانی سیاسیه،خیال می کنه اند مهمی است.میرم حالشو میگیرم...مامان که از عمو مهم تره...»و طنز نویس،از این که در جایی زندگی میکند که زندان رفتن اینقدر شکوه و افتخار دارد،حس خاصی بهش دست نمی دهد.چون علامت سوال بزرگ:چه نوشته ام که احضاریه برایم فرستاده اند،تمام ذهنش را انحصار طلبانه در تملک خود درآورده است.بالاخره ساعت سرنوشت ساز می رسد.به او می گویند که به«منبع آگاه »(*)تلفن کن و با او صلاح-مصلحت بکن و طنز نویس که تا آن لحظه نمی خواسته منبع آگاه را نگران کند،بالاخره دل به دریا می زند.منبع آگاه، مثل همیشه،آبی بر آتش می ریزد.معما را حل می کند که:نخیر!از این خبرها نیست.خیالت راحت.ببین کار غیرمطبوعاتی و غیرطنز چی کردی؟...در ضمن،کلانتری که می روی،تنها نرو...یا اصلا نرو...
صورت مساله،از جرم نوشتن،به هزار و یک خلاف دیگر از جمله قتل و دزدی و تبهکاری تغییر مسیر می دهد.قتل در یک فضای رئالیستی جادویی ماکاندویی،ذهن طنزنویس را تسخیر می کند و کابوس سه هزار جسدی که در ایستگاه ماکاندو تلنبار شده اند،مغزش را به تصرف خود در می آورد،و دلش آشوب می شود...
بچه ها،غر می زنند و احساس می کنند که اندازه تمام دنیا خیط و پیط شده اند و رسما به هر چه دستگاه تلفن است بد و بیراه می گویند و کورسویی از امید به جرم مطبوعاتی به جای جرمهای مربوط به دزدی و غیره را در ذهن شان روشن نگاه می دارند...
شنبه صبح است و طنزنویس،به همراه برادرش که چند ماه پیش از دانشگاه تهران لیسانس حقوق قضایی گرفته و یافته های او برای چنین موقعیتهایی کارساز می باشد،دوتایی مثل دو طفل مسلم،کز کرده اند وسط یک عده آدم نخراشیده-نتراشیده ،و با دهان باز،و چشمهای از حدقه در آمده، به دور و بر نگاه می کنند.برای شکستن این فضای رعب و وحشت،طنزنویس دست به دامان شعر می شود و می خواند:«اگر به دیدار من آمدی،برای من ای مهربان،کمپوت بیار...»ولی قادر به عادی سازی روابط فیمابین نمی شود و چراغهای رابطه همچنان تاریک باقی می ماند.
طنزنویس که زمانی به دلیل برخی ملاحظات ایدئولوژیک،مشاهده هرگونه چاقوکش و دزد و غیره حس همذات پنداری او را برمی انگیخت و تصورات مربوط به خاستگاههای طبقاتی نامبردگان،قلبش را از خشمی مقدس و آهنین و فولادین می انباشت،امروز، در هنگامه عصر پایان ایدئولوژی لیوتاری،سبیلهای بنا گوش در رفته و شکمهای برآمده و موهای فرفری و پاشنه های خوابیده کفشها را که می بیند،حس می کند انگاری چند نفر دارند با هم توی معده اش رخت می شویند...
...جناب سروان،با تشری که کمابیش در مورد کلیه حاضرین و ناظرین کلانتری به کار می برد،برگه احضاریه را می گیرد و می پرسد:«جریان چیه؟»و پاسخ می شنود:«نمی دونم»و می گوید:«یعنی چی نمی دونی؟»و دوباره پاسخ می شنود:«یعنی نمی دونم....»و لیسانسیه حقوق قضایی،پشت سر این و آن پا می کند که اگر بحث خیلی تخصصی شد،به ناچار وارد قضایا شود...
جناب سروان می گردد و پرونده ای را بیرون می آورد و می خواند و به علت خط بد(احتمالا)،با زور و زحمت هم می خواند.دور و بریها تا شعاع چند صد متر،گوشهایشان را تیز کرده اند و هر چه جناب سروان جلو تر می رود،ابروهایشان از تعجب بالاتر می رود.جناب سروان می خواند:سرنشینان اتومبیل پراید،به شماره فلان،راننده تاکسی را با قفل فرمان از ناحیه کمر مضروب کرده اند و پزشکی قانونی شاهد است و ماشینش را
خرد کرده اند و اهل محل شاهدند و راننده تاکسی شاکی است و شماره ماشین را برداشته و ماشین پراید متعلق به طنزنویس است...
طنزنویس سعی می کند توضیح دهد که ماشین را فروخته و هنوز محضر نرفته و ماشین دست خریدار است و قرارداد فیمابین موجود است ،و جناب سروان می گوید :بنویس...بنویس...و طنز نویس می ماند که دوباره بنویسد،یا ننویسد...؟!//
------------
(*):منظور،زنده یاد کیومرث صابری(گل آقا )است.