دیوانه ای به قفس پرید!
April 04, 2005 | دوشنبه، 15 فروردینماه 1384


دستور سردبیر:نویسنده صفحه ادبی، سناریویی برای شعر زیر بنویسد: «قلم گفتا که من شاه جهانم---------قلمزن را به دولت می رسانم »

سناریوی دبیر سرویس ادبی:
-----------------------------
سکانس اول:
(روز- خارجی- نمای نزدیک از یک قلمزن و یک قلم، کنار خیابان)

قلمزن:ببخشید،جناب قلم!بنده می خواستم بروم دولت.میشود بیزحمت بفرمایید راهش از کدام طرف است؟

قلم:بیایید سوار بشوید خودم میرسانمتان،چون من شاه جهانم...

قلمزن:حضرت عالی جسارتا خالی بندی که نمی فرمایید؟!

قلم:نخیر!زود راه بیافتید برویم.بنده می خواهم قلمزن های دیگر را هم سرویس بدهم و به دولت برسانم.شب می شود،دولت می بندد و بنده شرمنده می شوم.

قلمزن:بنده نوازی می فرمایید.ما زن و بچه داریم،می خواهیم یک توک پا برویم دولت و زود برگردیم سر خانه و زندگیمان.کار زیادی آنجا نداریم.زیاد مصدع اوقات نمی شویم...

(نمای نزدیک از دود لوله اگزوز یک وسیله نقلیه،ترجیحا تریلی هجده چرخ)


سکانس دوم:
(روز- داخلی - یک فضای رمانتیک ، به سبک کلبه های چوپانی عصر ملکه ویکتوریا . نمای نزدیک از دو دست یک آدم که گاه دوبامبی توی سر خودش می زند و گاه هدف فرضی! دیگری را نشانه می رود)

قلمزن(با داد و بیداد و توپ و تشر) : فلان فلان شده خالی بند!خجالت نمی کشی توی روز روشن چاخان می کنی؟ مرتیکه چاه جهان هم نیست، آن وقت می گوید من شاه جهانم. که فرمودی ما را می رسانی دولت؟!پدر سوخته!اینجا که
قوه قضائیه است!

(قلم مات - مات نگاه می کند و با استفاده از جلوه های ویژه آب می شود می رود زمین.قلمزن همچنان به زمین و زمان بد و بیراه می گوید و دوربین ، به سبک سریالهای پلیسی،زوم می کند روی نقشه ای که به دیوار آویزان است و

راهی که به رم ختم می شود!!)