شب هاي زندگي
May 05, 2005 | پنجشنبه، 15 اردیبهشتماه 1384

بالاخره كتاب «ه-مثل تفاهم »كه به نشر ثالث سپرده بودم چاپ شد...داستان واره اي را از اين كتاب كه
پيش از اين در ماهنامه گل آقا چاپ شده بود مي آورم

ته حلقم مي سوزد.خشك است.از خواب مي پرم.گويي حسي غريب و آشنا به تختخواب ميخكوبم مي كند.تصور اين كه بلند شوم و بروم آب بخورم ،حقيقتا برايم سنگين و طاقت فرساست و مرا به وحشتي جانكاه دچار مي كند.از اين رو،سرگرم حل اين معضل بشري مي شوم كه چرا بايد ته حلقم بسوزد؟صحنه ها مثل فيلمهاي سينمايي جلوي چشمانمم رديف مي شوند و خواب را از مژگانم كه آنها را براي تجسم بهتر موقعيت به زور به هم مي فشارم،مي ربايند. ناگاه پرده هاي ترديد كنار مي روند و حقيقت مثل آفتاب عالمتاب رخ مي نمايد.واقعيت تلخ اين است كه من شام،چلو خورش آلو اسفناج خورده ام.براي دستيابي به نتايجي درخشان تر،به حافظه ام فشار مي آورم تا يادم بيايد كه قبل يا بعد از شام احيانا چه خورده ام؟و فكر مي كنم كه چقدر من بدبختم كه هنوز ته حلقم مي سوزد و خواب همچنان از چشمانم مي گريزد.صدايي از درونم مي گويد:«پاشو تنبل آب بخور.»و صدايي ديگر مي گويد:« بخواب بابا حال نداري...»به خاطر مي آورم كه شب گذشته،يك ساعت تمام،زور زدم تا يك پاراگراف مطلب راجع به«كژتابي هاي هنجارگزيني پارادوكسيكال»را بخوانم و هي وسطش خوابم گرفت و سرم بر گردنم پاندول وار آويزان گشت و آخرش هم نفهميدم كه چي به چيست؟...آه اي خواب...!هميشه وقتي انتظارش را نداري به سراغت مي آيد و وقتي بي تابانه منتظرش هستي از تو مي گريزد و مي رود پي كارش و آن وقت مجبور مي شوي به مسائل مبتذل و پيش پا افتاده و مزخرف و سطح پاييني مثل خورش آلو اسفناج فكر كني و فضاي پاك و رمانتيك ذهنت را با آن بيالايي...راستي،چطور به فكرم نرسيد كه ديروز وقتي پيش رييس اداره كاريابي رفتم ،به او بگويم كه:«روزي پنج هزار تومان را پيش گربه هم كه پرت كني،قهر مي كند و مي رود؟»چه طور نگفتم كه:«آقاي محترم!اگر عرضه نداريد،خواهش مي كنم برويد كشكتان را بساييد،شما را چه به اين كارها؟»بگويم:«مرده شور اين مملكت را ببرد كه اين طوري مغزها را فراري مي دهد.»به راستي چرا اين حرفهاي خوب ،توي بيداري به فكرم نمي رسد؟چرا شب ها بغل دستم يك كاغذ و مداد نمي گذارم تا يادداشتشان كنم؟...ته حلقم مي سوزد...كاش لااقل آب مي گذاشتم...همه آن حرفها را فردا صبح به او مي گويم.مي گويم كه:«شما اصلا همه تان مثل هم هستيد.يك مشت آدم شارلاتان بدبخت دروغگوي مبتذل پيش پا افتاده مسخره ريخته اند توي اين مملكت،»خدايا!كي صبح مي شود تا من تكليفم را با اين آدم زورگوي ظالم يكسره كنم؟خدا كند اين حرفها يادم نرود.چه ساعتي سر كار مي آيد؟ساعت 7 يا شايد هم 7و10د قيقه و 4 ثانيه يا شايد هم 9،ولي 9و45 دقيقه بروم بهتر نيست؟!آن وقت اين جاروي گوشه آشپزخانه كه دسته اش كج است.چه طور 4 ماه پيش كه آن را مي خريدم ،درست حواسم را جمع نكردم؟بعدش كه آن را به خانه آوردم و دسته اش را ديدم،گفتم:«ولش كن.حوصله دردسر ندارم.همين جوري مي سوزم و مي سازم و كج-كج جارو مي كنم.»حالا كه همچين شد،فردا صبح مي روم و حسابم را با آن سوپري بي رحم قاتل و خونخوار تصفيه مي كنم.به او مي گويم:«آقاي محترم!لطفا يك جارويي بدهيد كه دسته اش كج نباشد.»او هم مي گويد:«خودتان كج كرده ايد آنوقت مي گذاريد تقصير من؟»من هم مي گويم:«مگر من مرض دارم و بيكارم كه هي بنشينم و دسته جارو كج كنم؟»...اصلا چطور است بروم و شكايت كنم؟مگر شهر هرت است؟...يا نه،اصلا مي روم شيشه مغازه اش را با آجر يا سيمان يا هر چي شد مي شكنم...كاش الان تا شب بود،مي رفتم و مي شكستم.ولي نه...سر صبر بايد اين عمل را انجام دهم.مي گذارم براي فردا صبح.خدايا!چرا ديشب به ماست و خيار اكتفا نكردم؟آه!اي خواب شيرين!مرده شورت ببرد كه وقتي آدم مي خواهد سراغش بيايي، نمي آيي و آن وقت سر بزنگاه،پشت ميز اداره،موقع چيز نوشتن،موقع فكر كردن،موقع حرف زدن با آدمهاي مهم و محترم،با دهن دره هاي طولاني،حضور مزاحمت را اعلام مي كني و آبروي آدم را مي بري.ساعت5/5بايد بيدار شوم.نكند ساعت را كوك نكرده باشم؟ولي نه،كوك كردم.يادم است كه قبل از خواب،پيچ آن را چرخاندم،پيچ ساعت بود يا شير دستشويي؟...كسي بيخ گوشم خروپف مي كند.چند وقت پيش در كتابي يك مقاله مفصل علمي درباره خروپف خواندم كه يادم نيست نوشته بود شايد اين پديده ارثي باشد و يا شايد هم نباشد بقيه مطلب را ديگر به اين دقت و صراحت يادم نيست و فراموش كرده ام.ولي در هر حال خروپف چيز خوبي است.من هم دلم مي خواهد الآن بتوانم بلند بلند خروپف كنم.اعصابم خرد مي شود.سپيده مي خواهد بزند .حلقم همچنان مي سوزد.ماشيني ترمز مي كند.صداي جيرجير لنت ترمزش دلم را برمي آشوبد.حالا نمي شد به جاي لنت ترمز،يك چيز ديگري توي ماشينها كار مي گذاشتند تا ديگر جيرجير نكنند؟كارخانه هاي ماشين سازي،آيا فكر آسايش و آرامش مردم را در لحظات آغازين سپيده صبح نكرده اند؟چرا مخترعها به اين چيزها و مسايل بشري فكر نمي كنند؟صبح كه پا شدم،يك ليوان آب برمي دارم،به طرف يخچال مي روم،آبش مي كنم و مي خورمش.خدايا!چقدر زنها بدبختند!اين چه ظلم تاريخي است كه به ما از عصر فرا-مادر سالاري تا به حال،به عنوان جنس دوم روا داشته مي شود؟چرا نبايد آن قدر شجاع باشم كه بگويم من فقط ماست و خيار مي خورم؟آيا مجله زنان يا زن روز نبايد در اين رابطه مقاله چاپ كند؟چه طور است از فردا يك ليوان آب بگذارم بالاي سرم؟ولي نه...ممكن است گرد و خاك بيايد و روي آن بنشيند.اصلا بهتر نيست اول پيش رييس اداره كاريابي بروم و بعد سوپري جارو فروش؟آن وقت تكليف چكه شير دستشويي چه مي شود؟سپيده مي زند و حلقم همچنانم مي سوزد.يادم باشد براي فردا شب،سبزي قورمه بخرم