سوار تاکسی خطی بودم واز آزادی داشتم می رفتم زیر پل حافظ،نشستِ دگرخند. راننده،جوانکی بود جاهل مآب.با آدامسی در دهن که ریتم جویدن آن را با ریتم آهنگ "تو اون کوه بلندی"گوگوش هماهنگ کرده بود و صدای ضبط را هی کوتاه و بلند می کرد.همزمان، آنچنان از کنار ماشینها ویراژ می داد و لایی می کشید که نفس ما دو مسافر ماشین دیگر رسماًدر نمی آمد!سر بهبودی که رسید،چراغ قرمز را رد کرد و پیچید جلوی ماشینهایی که از آنطرف داشتند می آمدند و چراغ برایشان سبز بود و راه را بند آورد.همزمان،برای رانندگانی که راهشان را بند آورده بود و اعتراض می کردند،بوق زد و خط و نشان کشید که:
- اوهوی!چه خبره؟!
در این گیر و دار افسر معلوم نیست از کجا پیدایش شد و گفت:
- بزن کنار...
راننده،در آمد که:
- معذرت می خوام جناب سروان،شوما به بزرگی خودتون ببخشین...اشتباه کردم...
اعترافات صادقانه اش!کارساز نشد و افسر،جلوتر ایستاد و در حال ورق زدن قبض جریمه،گفت:
- مدارک ماشین.
راننده،مدارک را از داشبورد درآورد و رفت طرف افسر.نمی دانم چرا شلوار کردی گشاد و پیراهن کتان جین نما که روی شلوار انداخته بود و کفش پاشنه خوابانده اش اینقدر توی چشمم خورد.در هر حال،یکی – دو دقیقه حرف زد و برگشت،فاتحانه ،مثل ناپلئون بعد از فتح واترلو(1)،با لبخند و سینۀ جلو داده.مدارک را توی داشبورد تقریباً پرت کرد و ترمز دستی را خواباند و آنچنان گاز داد که ماشین به پرواز درآمد.برگشت و به مسافر دیگر تاکسی که مردی میانسال بود،گفت:
- طرف خیلی باحال بود...آقایی کرد...
و خندید.مسافر بغل دستی من هیچ نگفت.راننده ادامه داد:
- جون نداشته هام قسم خوردم...(مکث)...گفتم جناب سروان جون بچه ام...اونم باور کرد...(مکث) من که بچه ندارم...
و خندید .نفر بغل دستیم،باز هیچ نگفت.راننده،سرخوش و شاد،ادامه داد:
- آره داداش،جون نداشته هام قسم خوردم...
و زیر لب اضافه کرد:
- جون داشته هات اگه قسم بخوری،هیشکی باور نمی کنه.
این دفعه دیگر خودش هم هیچ نگفت...!
بعد الملاحظه الکامنت ها:
(1):قابل توجه خوانندگان:این ناپلئون اون ناپلئونی نیست که شما فکر می کنین،اینقدر شعور داریم که بدانیم ناپلئون در واترلو شکست خورده!
نظرات (19)
بگذارین ملا لغت بشم! ناپلئون بی نوا تو واترلو شکست خورد. فتح مال اون طرفی ها بود!
Posted by حقوقدان پاریسی | September 11, 2008 4:54 PM
درست است که این جناب حقوقدان در پاریس است و قرابتش او را محق می کند که نظرش مستند تر از نظر من باشد ولی دلیل نمی شود که نگویم ناپلئون در واترلو شکست خورد ولی قیافه این آقا مثل ناپلئونی بود که انگار در واترلو پیروز شده است !!!
Posted by علی مرسلی | September 11, 2008 5:51 PM
آخرش معلوم شد پس اون داشتي مشتيه فيلسوف هم بوده!!
Posted by فرزام | September 12, 2008 1:31 PM
سلام
وبلاگ زیبای شما را لینک کرده ایم اگر افنخار بدهید دوست داریم به لینکتان اضافه شویم
موفق و پایدار
Posted by آدینه ادبی گناوه | September 12, 2008 5:29 PM
با سلام خدمت خواهر گرامی خانم صدر.ممنون که آبی آرامش رابا قدوم سبزتون آرامشی دو چندان بخشیدید.
در باب جناب آقای شوماخر ما معلمین آنقدر تجربه داریم که میتوانیم در مسابقات فرمول 1و2و رالی های دور آفریقا واقیانوسیه هم شرکت کنیم بدون این که روده هایمان دور گردنمان پیچ بخورد!!
Posted by آبی تر از آرامش | September 13, 2008 10:37 AM
چند سال پیش یه خبر تو دنیا ترکید! بدین شرح: وزیر یکی از کشورهای اروپایی که یه خانم بود با ماشین خلاف کرده بود و افسر راهنمایی ایشون رو شناخته بود و خانم وزیر رو جریمه نکرده بود واسه همین خانم وزیر افسر راهنمایی رو توبیخ کرده بود!!!
Posted by علیرضا | September 13, 2008 10:40 PM
چند سال پیش یه خبر تو دنیا ترکید! بدین شرح: وزیر یکی از کشورهای اروپایی که یه خانم بود با ماشین خلاف کرده بود و افسر راهنمایی ایشون رو شناخته بود و خانم وزیر رو جریمه نکرده بود واسه همین خانم وزیر افسر راهنمایی رو توبیخ کرده بود!!!
Posted by علیرضا | September 13, 2008 10:41 PM
سلام
خب دیگه به قول راکی مانانوف دروغ
هرچی بزرگتر باورپذیرتراست. البته
ایشان از دروغ مصلحت آمیز هم استفاده
کرده اند، چون دروغ مصلحت آمیز به ز
راست فتنه انگیز. ربطش را خودتان پیدا
کنید. با سپاس.
Posted by سالاری | September 14, 2008 4:44 AM
خب ...اين هم يه جورشه ديگه !
Posted by خواجه فاضل طهراني | September 14, 2008 1:36 PM
استاد! شما در خاطرهنویسی هم استادید ها!
Posted by مانی | September 14, 2008 8:00 PM
سلام بی بی گل
طرف بجز بچه خیلی چیزهای دیگه هم نداشته. مستفیض شدیم اساسی
Posted by محمد جاوید | September 14, 2008 11:26 PM
عجب! :)
Posted by پانتهآ | September 15, 2008 4:10 AM
در عين بي منطقي، كاملا منطقي بود!:)
شايد هم برعكس!
Posted by طاها | September 15, 2008 9:20 AM
برای شعر عالی قبلیتون نمیشه کامنت گذاشت... ولی نمیشه نگفت که خیلی عالی بود... حمایت یا حماقت...
گاهی فکر می کنم زندگی کردن تو این کشور فنون زیادی نیاز داره... که در آموزشش به ما جدا سهل انگاری شده...
Posted by م.الفت | September 15, 2008 10:20 AM
سلام
مطالب زیبایتان را خواندم و لذت بردم.
از اینکه وبلاگم مورد توجه شما واقع شد خیلی خوشحالم.
با سپاس
شادوپاینده باشید.
Posted by سهراب گل هاشم | September 15, 2008 9:28 PM
توجیه وسیله خوبیست..همانطور که قسم خوردن به نداشته ها هم.. گرچه این جمله آخری جناب راننده جای تامل دارد، اما...
Posted by عطیه آل حسینی | September 15, 2008 9:39 PM
حرف ما هم هیچوقت توی چونه زدن با پلیس ملیسا زیمین نمیخوره .
Posted by عچول خان | September 17, 2008 8:55 AM
آقا چاکریم،آقا نوکریم، بچگی کردیم،شما به آقایی خودت ببخش... ولی افسر وظیفه شناس ولکن نبود جریمه را نوشت، ماشین را هم خواباند...
شاید این روزها داشته های آدمی انقدر کم شده که ارزش قسم خوردن هم نداره...!
Posted by جیغ و داد(امید های فردای اسبق) | September 18, 2008 1:43 AM
SALAM BAR OSTADE AZIZ
RASTESH YE CHI TOO HAMIN MAYE HA VASE MANAM ETTEFAGH OFTADEH
ADAM MITOONE FAGHAT BE INHA BEKHSANDE O ALBATE BE HALESHOON AFSOOS BEKHORE
YA ALI
Posted by ساکت | September 18, 2008 9:20 AM