
تنها عکسی که با همکلاسیهای دوره راهنمایی و دبیرستانم دارم همین است. همه کنار هم با لبخند خیره شدهایم به آینده، انگار قرار است روزگار با تمام عظمتش جلوی پای شاگردان کلاس دوم ریاضی سال 54 دبیرستان خوارزمی فرش قرمز پهن کند! آنکه گوشه سمت چپ عکس نشسته و به دنیا و مافیهایش خیره شده منم. دیگ درهمجوشی بودیم برای خودمان: یکی بهایی بود، یکی کلیمی بود، یکی کرد و اهل تسنن بود، یکی سمپات دکتر شریعتی و آقای خمینی بود و یکی دیگر عاشق شاه و شهبانو! چندتایی هم چپ بودند و یا چپ میزدند. خلاصه همه جوره بینمان بود بااینحال علیرغم تمام کَلکَلها و اختلافاتمان، باهم خوب و خوش بودیم. زنگ هنر، عکاسی کار میکردیم و این عکسِ کارگاهی، حاصل آن کلاسهاست؛ وگرنه، آن روزها در مدرسه کسی اصراری برای ثبت چهرهاش بر جریده عالم نداشت. خاطره خوبی از این عکس دارم. همانطور که حس خوبی از این کنار هم ایستادنها علیرغم تمام اختلافات فکریمان داشتهام. جز دو نفر از این جمع، بقیه را گمکردهام و فکر میکنم دیگر هیچوقت پیدایشان نخواهم کرد. از آن زمان تا سال 57 راه درازی نبود ولی از ابتدای پیروزی انقلاب تا مدتی پسازآن چنان خودمان را به گم کردن یکدیگر زدیم! که هیچوقت امکان دوباره یافتن یکدیگر را نیافتیم. در حقیقت نسل ما پس از انقلاب حس این تصویر را که باوجود همهچیز میتوان کنار هم ایستاد و لبخند زد و به آینده خیره شد حداقل تا دو دهه گم کرد. زمان لازم بود تا حس کنیم رواداری در برابر آدمها علیرغم تمام اختلافهایشان گمشده حرکت ماست، همانکه مرحوم منتظری از آن به: «توجه به حقوق انسان بماهو انسان» یادکرده بود؛ همان حسی که حضور طیفهای مختلف اجتماعی و فرهنگی را در کنار هم حول شعارهای مشترک در بعضی حرکتهای مدنی دو دهه اخیر رقم زد. فکر میکنم تجربه دوران جوانی ما شاید ناگزیر بود و آرمانشهر متصلب و غیرمنعطف ما میبایست در عمل محک بخورد تا در آیندهای ناگزیر (که دیر یا زود خواهد آمد) فرزندانمان بتوانند در قاب تصویری اینچنین قرار گیرند و به آیندهای خیره شوند که از افق تجربه نسل ما برآمده، با توهم آمیخته نیست و با شناخت و آگاهی بیشتری همراه است.