June 2025
May 2025
April 2025
March 2025
February 2025
January 2025
December 2024
November 2024
September 2024
August 2024
July 2024
June 2024
May 2024
April 2024
March 2024
February 2024
January 2024
December 2023
November 2023
October 2023
September 2023
August 2023
July 2023
June 2023
May 2023
April 2023
March 2023
February 2023
January 2023
December 2022
November 2022
October 2022
September 2022
August 2022
July 2022
June 2022
May 2022
April 2022
March 2022
February 2022
January 2022
December 2021
November 2021
September 2021
August 2021
July 2021
June 2021
May 2021
March 2021
February 2021
January 2021
December 2020
November 2020
October 2020
September 2020
August 2020
July 2020
June 2020
May 2020
April 2020
March 2020
January 2020
December 2019
November 2019
September 2019
August 2019
April 2019
March 2019
February 2019
January 2019
December 2018
October 2018
September 2018
August 2018
July 2018
June 2018
April 2018
March 2018
January 2018
December 2017
October 2017
September 2017
August 2017
July 2017
May 2017
April 2017
March 2017
February 2017
January 2017
December 2016
November 2016
October 2016
September 2016
July 2016
June 2016
May 2016
April 2016
March 2016
February 2016
January 2016
December 2015
September 2015
July 2015
June 2015
May 2015
April 2015
March 2015
January 2015
December 2014
October 2014
September 2014
August 2014
June 2014
May 2014
April 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
September 2013
August 2013
July 2013
May 2013
April 2013
March 2013
February 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
June 2012
May 2012
March 2012
January 2012
December 2011
July 2011
June 2011
May 2011
April 2011
March 2011
February 2011
January 2011
December 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
June 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
                
info at bbgoal.com
rouyasadr at yahoo.com


Enter Your Email
 





توییت‌های جنگی
June 25, 2025

در روزهای جنگ، در بازارِ آَشفته و شلوغ توییتر، کاربرانی نگران از جنگ و پیامدهایش، حاشیه‌های آن‌را اعم ازقطع اینترنت، دلواپسی ایرانیان خارج از وطن، سیاست‌های فشل حاکمیتی درقبال جنگ، شخصیت‌های درگیر جنگ و ... را موضوع طنز قرار داده‌اند؛ طنزی گاه تلخ و گاه شیرین و سرخوشانه. بخشی از این توییت‌ها را اینجا می‌آورم تا بماند به یادگار و نشانگر روحیۀ ایرانی باشد که در اوج بی‌پناهی، طنز را وسیله‌ای می‌کند تا بلکه روح و روانش بتواند در تندباد حوادث اندکی هم که شده بیارامد و نفسی تازه کند:

+2500 سال گذشته و تاریخ داریم، دریغ از یه مثقال آینده.

+... وقتی با صدای هواپیما بیدار می‌شی ولی یادت می‌افته فرودگاه‌ها تعطیله!

+آسمان ایران عین دفاع استقلال شده. همه بهش ضربه میزنن.

+فکر کنم مملکت به حالت عادی برگشت، چون برقمون قطع شد.

+نحوۀ برقراری عدل الهی تو ایران اینجوریه که مثلاً سمنان بمب نخورده بود، زلزله نازل شد.

+بمب اصلی وسط جوانی ما خورد.

+شما بزنی ایران اینترنشنال، فقط کارای اداری انتقال قدرت مونده. بزنی شبکۀ خبر، نتانیاهو خودشو به پاسگاه کمال‌آباد معرفی کرده. بزنی بی‌بی‌سی هم بازپخشه.

+ اون روزهایی که داشتید جهنم فومن می‌ساختید، دشمنتون داشت پهباد می‌ساخت تا دنیا را براتون جهنم کنه.

+دقیقاً همون موقع که داشتید تار موی دخترکا رو می‌شمردید، اسراییل داشت کامیون کامیون موشک و پهباد اینور اونور می‌برد.

+باز این سایبریای پهلوی اومدن با هشتگ انقلاب کنند.

+والدینم قرار بود زود از تهران خارج بشن. زنگ زدم ببینم رفتن یا نه، بابام گفت عزیزم مامانت داره واسه تو راه الویه درست می‌کنه. تموم بشه راه میفتیم:))

+کمپین راضی کردن پدر مادرها به پیاده شدن از خر شیطون و ترک شهر.

+ همه فامیلا جمع شدیم خونه بابابزرگم تو روستا که از جنگ درامان باشیم. سر ارثیه دعوا شد. همه دارن همو فحش کش می‌کنن و می‌زنن. سر عموم شکست. تلفاتمون از جنگ بیشتر شد.

+خانواده با بقیه فامیل از تهران رفتن. خواهرم زنگ زده می‌گه شوهرعمه‌ام گیر داده ما باید بفهمیم جنگ کی تموم می شه یه روز زودتر برگردیم وگرنه می‌خوریم به ترافیک:))

+خوبی مایی که الآن هنوز تهرانیم اینه که اگه خلاء قدرت به وجود بیاد، چون نزدیکیم سریع خودمون رو به پاستور می‌رسونیم و رئیس جمهور، چیزی می‌شیم. ولی شماها که رفتید، در بهترین حالت مدیر سرای محله دروازه غاری، چیزی بشید.

+اینترنتم مثل کله‌پاچه شده. باید 5 صبح پاشی براش!
+الآن تو ایران عوامل موساد اینترنت آزاد دارن و رضا رشید پور. یکی هم هست که هی می‌گه شماره‌ی مامانتونو بدین زنگ بزنم.

+دوستم ایران نیست. امروز زنگ زدم به مامانش. خانومه خیلی ناز و بی اعصاب گوشی رو برداشت گفت: «مرسی دخترم، ما خوبیم. بهش بگو دست از سرِ ما برداره. کاری نداری؟ خدافظ.» بعدم قطع کرد:))

+یکی توییت کرده بود به‌جای ایران، اینترنت خارجیارو قطع کنید. دهنمون رو سرویس کردن بخدا:))

+از هم طلاق گرفتن. خانومه اومده ایران. آقاهه شماره‌شو داده که باهاش تماس بگیرین بهم خبر بدین که نگرانشم...مگه مرض داشتین جدا شدین آخه؟!

+بابام زنگ زده می‌گه اونجا تخمه بو دادن یا ندادن؟ ولمون کن مرد، با این تکنیک‌های ضد شنودت!

+صبح با صدای انفجار شدید بیدار شدم. انفجارها طوری بود که خونه قشنگ لرزید. بعد از اتاق اومدم بیرون بابا می‌گه نترس بمبارانه. پدر من! خب من دیگه از بمباران نترسم، از چی بترسم؟

+این جنگ تموم بشه، شوهرم هر جا دلش خواست جوراباشو گوله کنه بندازه دیگه کارش ندارم. حقیقتاً دنیا ارزشش رو نداره:))

+به داداشم گفتم چطور این‌قدر آرومی؟ گفت اسراییل موشک‌های میلیون دلاریشو خرج من نمی‌کنه!

+قاعده تازه در قانون بین‌الملل:
قانون اول: هیچ قانونی وجود ندارد. (اگر سلاح هسته‌ای داری، ازت می‌ترسند مثل کره شمالی اگه نداری و به قانونی پایبندی بمبارانت می‌کنند.)

+ما شیرازیا می‌خوایم بگیم بیاتو، می‌گیم B2

+ترامپ گفته این سنگین‌ترین بمب دنیا رو هم بندازیم بعدش دیگه PEACE، PEACE، PEACE

+سرعت اتفاقات خاورمیانه خیلی بالاست، یه دستشویی بری 100 صفحه کتاب تاریخ از دست دادی.

+خاورمیانه یه قسمت رو نبینی، عمراً قسمت بعدی رو بفهمی.

+پوتینی که تو جنگ به کار نیاد، دمپایی هم نیست! حالا شما هی واکسش بزن. (همراه با عکس ولادیمیر پوتین)

(بعد از خبر آتش بس):

+شاهزاده رضا پهلوی نتانیاهو و ترامپ را آنفالو کرد.

+بازگشت عوامل نظام به تنظیمات کارخانه و تهدید مردم...


مواظب خودت باش
June 21, 2025

«مواظب خودت باش» ترجیع‌بند گفتگوهای تلفنی این روزهایمان است. وقتی از:«خبر داری کجارو زدند» و « دقیقا نمی‌دونم؛ ولی دودش طرفای مهرآباد بود» فارغ می‌شوید و از اینکه فعلا قرعه مرگ به نام خانه و زندگی‌تان نیافتاده است نفسی می‌کشید (نفسی که با شرمساری همراه است، انگار جای کسانی از میان مردم عادی را گرفته‌اید که قرعه به نامشان افتاده) پیش از خداحافظی این توصیه اکید را می‌شنوید که:« مواظب خودت باش»انگار دست خودتان است که مواظب خودتان باشید و یا نباشید یا خودتان را اگر سفت و سخت بچسبید، احتمال رسیدن بلا و مصیبت کمتر باشد.
به یاد می‌آوری که این عبارت آشنا، دمخور روزهای کرونایتان هم بود، روزهایی که رویارو با مضحکه‌های حکومتی مبارزه با کرونا و آمار بالای تلفات، عبارت «مواظب خودت باش » این معنا را هم القا می کرد که:«چاره‌ای نیست، خودت باید فکر خودت باشی...»
این روزها که نشسته‌ایم و آسمان را نگاه می‌کنیم تا ببینیم قرعه به نام خانه و زندگی و محله چه کسی می‌افتد، در تهران، شهر بی دفاع که پهبادها و موشکها را می توان لقب ایران پیما داد که همه جا می پلکند و هرجا اراده کنند خودشان را می تکانند و می روند، در جایی که دستور تخلیه منطقه ای چندصدهزار نفری از سوی نتانیاهوی انساندوست! داده می شود و مردم مستاصل و سرگردان، نمی دانند کجا بروند، این تهدید را باور کنند یا آنرا جنگ روانی دشمنی بدانند که از هیچ جنایتی ، مطلقا هیچ جنایتی ابا ندارد، در جاییکه قفل بودن راههای خروجی تهران و صف های طولانی پمپ بنزینها ، ترسخوردگان از جنگ را دچار استیصال و سردرگمی می‌کند ، در جاییکه هیچ محل تعریف شده ای به عنوان پناهگاه وجود ندارد و هرکس از ظن خود یار مسجد و مدرسه و پارکینگ و مال و ایستگاه مترو می‌شود، و در جاییکه تمام ایران می‌تواند سرای بالقوه پهباد و موشک باشد، عبارت:" مواظب خودت باش" ، بیش از هرچیز، برایم بی پناهی القا می کند. انگار هیچ چاره‌ای نداری جز اینکه خودت مواظب خودت باشی.
دیروز رفتم جاده سلامت تا کمی از خبرها دور بشوم. نفسی بکشم و ذهنم هوایی بخورد. به صدای گنجشکها و کلاغها که این چند روز از ساعات اولیه صبح ، بی هیچ درک روشنی از رخدادهای روز و دیروز، یکریز می‌خوانند گوش بدهم. آسمان پیش رویم افقش تیره بود، دود آتش‌سوزی شهران خاکستری‌اش کرده بود. فکر کردم این افق سمبلیک کشورم است، سالها و سالها بوده ولی منجمان وطنی حکایت سعدی شیرازی، یا نمی‌دانستند در سرایشان چیست و کیست و یا به روی خودشان نمی‌آوردند... خیره شدم و گذشتم.... خودم را قاطی اندک مردمی دیدم که با راه رفتن، با دویدن، با آویزان شدن به وسایل بازی، انگار تلاش می‌کنند ریسمان سست زندگی این روزها را بگیرند و به آن آویزان شوند و رهایش نکنند. جلوبساط بستنی فروشی فاز سه، جماعت با رویکردی دم را غنیمت شمارانه، نشسته بودند. احساس کردم گویا ما، هرکدام به نوعی داریم تمرین «مواظب خودت باش» می‌کنیم، بعضی با خروج درک پذیر از شهر، بعضی با رنگ دادن به لحظات زندگی باهمین حضورهای حداقلی، بعضی با احساس رضایت از مواظب دیگران بودن، با این امید که بمانند و نشکنند... فکر کردم بیخود نیست که این دیار خاستگاه خیام بزرگ بوده، دیاری که قرنها و قرنهاست افق دید ایران و ایرانی، جز دود و آتش چیز دیگری نبوده، هروقت خواسته نفسی تازه کند، گردبادی آمده و خانمانش را بر باد داده و ما، در جستجوی نشانه‌هایی از زندگی، وقتی امکان هیچ حرکت فردی و جمعی را نداشته دم را غنیمت شمردیم و این نیز بگذردی پیشه کردیم... شاید رمز ماندن ایران و ایرانی هم همین بوده، سعی کرده هرطور شده ، سرپا بایستد و زندگی کند...


از وعده بهشت برین تا گعده جهنم روی زمین
May 29, 2025



تست هزار جوابی: از آنجا که قرار است به همت سپاه فومن، برای تنبه مردم، جهنم شبیه‌سازی شود، پاسخ بدهید که چرا به‌جای جهنم، بهشت موعود را شبیه‌سازی نکردند؟

الف-چون تخصصشان فقط در ساختن جهنم است و در ساختن بهشت تخصصی ندارند.

ب-چون در این دیار نان در جهنم ساختن برای مردم است.

ج-چون دستشان تنگ است و به‌خاطر تحریم‌های ظالمانه(!) فقط می‌توانند برای تعداد معدودی بهشت بسازند و دستشان به دورترها نمی‌رسد، پس برای مردم، فقط جهنم...

د-چون‌مردم با دیدن بهشت هوایی می‌شوند و این اصلا خوب نیست.


ه-چون قرار گرفتن دربرابر آپشن کنکور نکیر و منکر و فشار قبر و عذاب جهنم و پل صراط و مواردی ازاین قبیل با زندگی مردم عزیز و شریف و حق‌جو و انقلابی ما بیشتر آشناست؛ تا آرامش و رفاه کرخت کننده و غفلت‌برانگیز و پر از هوا و هوس بهشت.

و-همه بقیه موارد...


آدم‌های کوچکی که هرروز کوچک‌تر می‌شوند
April 19, 2025

%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%87%D8%A7.jpg

معرفی کتاب «آخرین روزها» انتشاریافته در «ایسنا»

«آخرین روزها» در جست‌و‌جوی معنای زندگی و مرگ است. رمان، یک گروه دانشجوی پزشکی و فلسفه با همکلاسی‌های قدیمی‌شان، چند پیرمرد بازنشسته، یک پیشخدمت کافه، چند زن جوان و چند شخصیت فرعی را گرد هم آورده تا هرکدام به شکلی برای خلاصی از هراس بی‌مفهومی زندگی و مرگ تلاش کنند، تلاش‌هایی که از رهگذر برخورد نسل‌ها، تیپ‌های شخصیتی، جنسیتی و فکری حاصل می‌شود، در بسیاری از اوقات با طنز آمیخته است و گاه به نظر مضحک می‌آید؛ اگرچه وجه غالب این اثر طنز نیست.
آخرین روزها نوشتۀ رمون کنو (1903-1976) نویسندۀ پرآوازۀ فرانسوی است. کنو در سوربن فلسفه خواند، ابتدا با سوررآلیستها همکار بود و آثار اولیه‌اش را تحت تأثیر این سبک ادبی نوشت. بعدازآن به گروه ادبی اولیپو (کارگاه ادبیات بالقوه) پیوست که هدفش خلق زبانی جدید به کمک ریاضیات بود و بعدها به عضویت انجمن ریاضیات فرانسه و کولژدوپاتافیزیک درآمد. پاتافیزیک، علم تحلیل استثناهاست: برداشت از یک جهان بدیل از طریق یک منطق و زبان بدیل. تأثیر این پیشینۀ ادبی، فکری و فلسفی نویسنده، در آثارش ازجمله در رمان «آخرین روزها» پیداست که روایت وقتی از صافی ذهن یک نویسندۀ فیلسوف می‌گذرد به دریافتی عمیق از زندگی و مرگ می‌رسد تا بازتاب نگاه فلسفی و هنری او باشد.
رمان، واقعه محور است، بر بستری روایی حرکت می‌کند و داستانی جذاب و پرکشش دارد که در آن شخصیت‌هایی از دو نسل با خاستگاه‌های فکری و اجتماعی مختلف حضور دارند و ماجراها را شکل می‌دهند. این، سومین رمان کنو است که در آن اگرچه از سوررآلیسم فاصله گرفته ولی پر از بازی‌های زبانی، استفاده از فرم‌های مختلف روایت و تغییر در زاویۀ دید است؛ رمون کنو در این اثر از رهگذر تک‌گویی درونی، دیالوگ و یا از زاویه دید دانای کل به دنیای فلسفه نقب می‌زند، از ادبیات، شعر و شاعران می‌گوید، به محافل ادبی، هنری و روشنفکری سرک می‌کشد، از دادائیست‌ها، برگسون و نیچه یاد می‌کند و تصویری را از دغدغه‌های فکری، علمی و هنری زمانه و جغرافیای خود ارائه می‌دهد. این روایت‌ها در بسیاری از اوقات با طنزی گاه تلخ و گاه ابزورد، گاه گزنده و گاه ملایم، گاه شیرین و گاه سیاه درهم می‌آمیزند که برخاسته از نگاه هستی شناسانه نویسنده است. کنو که در سال 1959 به خاطر کتاب زازی در مترو جایزه ادبی طنز سیاه را گرفته است در رمان جدی آخرین روزها هم رگه‌هایی از طنز منحصربه‌فردش را به نمایش می‌گذارد که در این مقاله تلاش می‌شود به این وجه از این اثر پرداخته شود.
یکی از شخصیت‌های کلیدی رمان، آلفرد، پیشخدمت کافه‌ای است که از طریق گردش سیارات و آمار پیشگویی می‌کند و سودای کسب درآمد برای جبران مالباختگی پدرش را دارد. او به‌عنوان یک ناظر آگاه، بافاصله بر رخدادهایی که در کافه می‌گذرد می‌نگرد و با نگاهی استعاری روند اضمحلال تدریجی آدم‌ها و تغییر نسل‌ها را در بستری از روایت بازگو می‌کند. نویسنده در این میان همه‌چیز را از زیر تیغ طنزش می‌گذراند، حتی اگر نظریۀ نسبیت اینشتین یا نظریات فلسفی برگسون و نیچه باشد. برای مثال در مورد نسبیت اینشتین از زبان آلفرد می‌خوانیم:
- بهار آمد و همین‌طور آقای اینشتین که خیلی‌ها را سر شوق آورد. آقایان جدی کافه را پر می‌کردند و با هیجان از نسبیت حرف می‌زدند و از انحنای فضا و از گوی‌هایی که تا بی‌نهایت شلیک می‌شوند و ششصد سال بعد به همین آدم‌های معاصر برمی‌گردند، درحالی‌که این‌ها ریششان فقط به‌اندازۀ دو هفته رشد کرده. من به داستان‌هایشان گوش می‌دهم و حتی توی دلم نمی‌خندم، چون برای علم احترام قائلم. (ص 173)
کنو با مرگ هم سر شوخی دارد و بارها و بارها در کتاب با طنز از آن یاد می‌کند. در بازگویی مرگ مادربزرگ توکدن (یکی از قهرمانان اصلی کتاب) از زن پرستاری که مراقب محتضر است با عنوان: «زنی که به او پول داده بودند تا رژه مرگ را تماشا کند و بالای سرش نشسته بود و هم‌زمان برای شوهرش جوراب پشمی می‌بافت» یاد می‌کند و بعد از مرگ مادربزرگ صحنه‌ای از طنز ابزورد می‌آفریند:
-ونسان کوشید به مرگ فکر کند اما موفق نشد. روز چندان خوشایندی نبود و شبش آقای توکدن حسابی خسته بود حتی وقتی پشت میز ناهارخوری نشستند بی‌مقدمه و باحالتی وصف‌ناپذیر یک قطره اشک ریخت. همسرش بلافاصله درخواست کرد که خودش را جمع کند. (ص 126)
زندگانی ونسان توکدن، برگرفته از زندگانی نویسنده است؛ بنابراین بخش مهمی از نگاه کنو به فلسفه و آرای فیلسوفان از زبان او بیان می‌شود و گاه به هجوی گزنده می‌رسد. توکدن دانشجوی فلسفۀ دانشگاه سوربن است، همۀ وقتش را صرف خواندن و نوشتن می‌کند و علیرغم داشتن چند دوست و زندگی با خانواده مدام حس تنهایی و انزوا دارد که در رفتار و زندگی‌اش و همچنین در دیالوگ‌ها، مونولوگ‌ها، شعرها و گزین‌گویه‌هایش که تمی فلسفی دارد انعکاس می‌یابد که در بسیاری از اوقات به طنزی ابزورد و یا نهیلیستی پهلو می‌زند. برای مثال:
- دوباره خودش را در برابر خودش تنها می‌دید. تکه کاغذی برداشت و نوشت: «دارم تکه‌تکه می‌شوم و زیر آن نوشت:23 و 13 دقیقه. چند روز بعد این جمله به ذهنش خطور کرد: آدم‌های کوچک هرروز کوچک‌تر می‌شوید تکه‌تکه می‌شوید شمایی که آسایشتان را دوست دارید سرانجام از بین می‌روید.» ولی نمی‌خواست از بین برود. (ص 81)
ولی طنز تنها در عبارات ظاهر نمی‌شود و به شخصیت‌سازی هم تسری پیدا می‌کند. رفتار توکدن آمیخته با طنز است. برای مثال نویسنده به‌طور مفصل توضیح می‌دهد که او چگونه برای مقابله با کاهلی و بزدلی، به خودبیمارانگاری روی می‌آورد و خودش را به رژیم و قرص و دوا می‌بندد! نویسنده در جایی دیگر می‌گوید که توکدن پاریس را دوست ندارد ولی توپوگرافی‌اش را دوست دارد و به تغییرات مسیر اتوبوس‌ها و خطوط جدیدی که به آن‌ها اضافه می‌شود و مترو و تراموا علاقه‌مند است! در بخشی از کتاب درباره توکدن می‌خوانیم:
-تغییر منزل تغییری در او ایجاد نکرد. همچنان بیلیارد تمرین می‌کرد و کتاب می‌خواند و گه گاهی در ناامیدی دردناکی غوطه‌ور می‌شد و ناگهان با نوعی خوش‌بینی قدرتمند و مضحک و علاقه‌ای پوچ به زندگی از آن بیرون می‌آمد. (ص 127)
«آخرین روزها» روایتگر تضاد است؛ تضادی که میان مرگ و زندگی وجود دارد و همچنین در موقعیت‌ها، شخصیت آدم‌ها و رفتارهای آن‌ها جاری است. تضاد، موتور برانگیزانندۀ طنز است و تضادی که در جای‌جای رمان حضور دارد بسیاری از اوقات به طنز می‌رسد و تعابیر و توصیفات پارادوکسیکال راوی این طنز را تشدید می‌کند. مثلاً او از محتویات دفترچه توکدن می‌نویسد که ملغمه مضحکی است از یادداشت‌های بی‌سروته او و آدرس‌ها، تاریخ‌ها، ارقامی که پیشرفتش را در بیلیارد نشان می‌دهند و نقل‌قول‌هایی از گوته و کتابشناسی و سخنان حکیمانه فلسفۀ مدرسی دربارۀ قوه و فعل.
همچنین نویسنده در بازگویی ویژگی‌های شخصیتی عجیب توکدن، از رهگذر تضاد میان مقدمه و نتیجه، مخاطب را غافلگیر می‌کند و به طنز اثر عمق می‌بخشد:
-از وقتی به‌جای بند شلوار از کمربند استفاده می‌کرد، توتون انگلیسی می‌کشید و کنراد را به زبان‌اصلی می‌خواند، احساس می‌کرد آدم دیگری شده. (ص 162)
هم‌نشینی عبارات و ویژگی‌های بی‌ارتباط و متضاد باهم نیز از دیگر شگردهایی است که نویسنده برای تعمیق مفهوم از آن استفاده کرده و فضای طنز آفریده است:
-وقتی ونسان توکدن از قطار اور پیاده شد، خجالتی، آنارشیست، فردگرا و ملحد بود. بااینکه نزدیک‌بین بود عینک نمی‌زد و برای این‌که عقایدش را بهتر نشان دهد گذاشته بود موهایش بلند شود. همۀ این خصوصیات را با خواندن کتاب به دست آورده بود، کتاب زیاد، خیلی خیلی زیاد. (ص 24)
نتیجه آنکه نویسنده از نشاندن رفتارها و ایده‌های عجیب و غیرمنتظره جنون‌آمیز افراد به طنزی پوچ‌گرایانه می‌رسد و حسی متضاد را در ذهن مخاطب می‌نشاند، مثلاً وولمار، یکی از شخصیت‌های جوان کتاب، برای کلاه‌برداری، پیشنهاد می‌کند که به مردم بگویند پاپ را در زیرزمین‌های واتیکان حبس کرده‌اند و با این بهانه برایش اعانه جمع کنند و پول به جیب بزنند!
لحن خونسرد نویسنده به یاری تعمیق این حس و دامن زدن به تضاد در لحن روایت می‌آید که گاه به طنزی سیاه پهلو می‌زند. نویسنده در بخشی از رمان با خونسردی در خلال روایت زندگی و روزمرگی توکدن، با جمله معترضه‌ای که ربطی به ماجرا ندارد بی‌مقدمه می‌گوید:
در این مدت لاندرو را گردن زدند. (ص 127) و مخاطب را غافلگیر می‌کند. این طنز سیاه در بخش‌هایی از کتاب که به بحث تکنیکی! شخصیت‌ها درباره بیرون آوردن چشم از حدقه اختصاص دارد، تکرار می‌شود.
نگاه کنو به مرگ و فاجعه، با آفرینش سه دوست سالخورده کتاب عمق پیدا می‌کند و به طنزی سیاه می‌گراید. برابان و تولو و برنوییر سه دوست با شخصیت‌های متفاوت و گاه متضاد هستند که برای معنا دادن به زندگی رؤیاهای متفاوتی دارند. نویسنده با طنزی تلخ نشان می‌دهد که چگونه این رؤیاهای بی‌سرانجام به هیچ منجر می‌شود. نگاه طنزآمیز به مرگ در شخصیت تولو بسط پیدا می‌کند. او، دبیر جغرافی بازنشسته تنهایی است که در سال‌های پایانی عمر خود دچار عذاب وجدان است؛ فکر می‌کند که چون هیچ‌وقت سفر نکرده، موضوع تدریسش را به‌درستی نمی‌شناخته و بنابراین همه زندگی‌اش را با فریب و کلاه‌برداری نسبت به دانش‌آموزان گذرانده است. تولو به مرگ و به راهکارهایی برای رویارویی با آن فکر می‌کند، به نصب زنگوله داخل قبرها برای مقابله با این خطر که احیاناً به خاطر عجله در انجام مراسم، افراد زنده‌زنده دفن شده باشند؛ و یا به اینکه برای مبارزه با مرگ، باید ایستاده و یا روی صندلی بخوابد چون فقط برای مردن توی تخت می‌روند!
در این میان نویسنده وارد دنیای آدم‌ها می‌شود تا جوانان، سالخوردگان، زنان و مردان رمان با همه اختلاف‌های شخصیتی و فکری‌شان قطعات پازلی را بسازند که جستجو برای مفهوم مرگ و زندگی آن‌ها را به هم پیوند دهد و مجموعه‌شان را کامل کند. تا در انتها از زبان آلفرد بخوانیم:
- زمانی می‌رسد که دیگر نه فصلی وجود خواهد داشت و نه سالی، حتی نه روزی و نه شبی]...[زمانی که وجود همه‌چیز متوقف می‌شود. همۀ جهان با کامل کردن سرنوشتش ناپدید می‌شود، همان‌طور که اینجا و الآن سرنوشت انسان‌ها کامل می‌شود. (ص 253)
آخرین روزها را مهسا خیراللهی ترجمه کرده و توسط نشر نی در سال 1403 منتشرشده است.


روایت امروزی از زندگانی عطار نیشابوری
April 17, 2025

ابو حامد فریدالدین محمد مشهور به عطّار نیشابوری را کمتر کسی است که نشناسد و یا دقیق بشناسد. از کتاب‌های تاریخ برمی‌آید که این شاعر قرن ششم و هفتم همگام با ملت عزیز و سلحشور نیشابور (نقطه‌ای از خاورمیانه) این شانس را داشته که تمام زندگی‌اش در جنگ طی شود و مدام شاهد زدن ضربات سخت حکومت وقت به چانه دشمن باشد. کودکی او با طغیان غزها همراه بود که نیشابور را با تمامی آثار فرهنگ و تمدنش نابود کردند و آن را چنان کوبیدند که با زمین هموار شود و در آن مجتمع‌های مسکونی با پول حاصل از رانت بسازند.
عطار در جوانی به عطاری و طبابت هم مشغول بوده. روزی درویشی از جلوی دکانش می‌گذرد و از او کمک می‌خواهد؛ اما عطار می‌‎گوید که با بحران مالی روبروست و داروها کمیاب‌اند و سیب‌زمینی گران است. درویش از او می‌پرسد تو که آن‌قدر به دنیا وابسته‌ای بعدها چگونه جان خواهی داد؟‌عطار می‌گوید که حالا هر جور، این، مگه زندگیه که اینا برای ما ساخته‌اند و با رویکردی شاعرانه و نهیلیستی اضافه می‌کند: «ما، در این زندگی کوفتی، لحظه‌به‌لحظه مرگ را تجربه می‌کنیم و مگر تو خودت چگونه جان خواهی داد؟» درویش با ضرباهنگی ریتمیک در جواب می‌گوید: «اگه عمر همینه، اگه زندگی اینه، نمی‌خوام مثل تو دنیارو ببینم»، سپس همان‌جا می‌خوابد و در دم جان می‌سپرد که این پاسخ او علاوه بر اینکه قرن‌ها بعد دستمایه ترانه‌ای فلسفی قرار می‌گیرد باعث می‌شود که عطار زهد پیشه کند و مغازه‌اش را برای فروش بگذارد که به علت رسیدن حکومت وقت به قله‌های شکوفایی و رونق اقتصادی، مشتری هم برای آن پیدا نمی‌شود. درهرحال، عطار از این زمان به گشت‌وگذار در هفت شهر عشق می‌پردازد و این در حالی است که شهروندان عادی برای تهیۀ قوت روزانه‌شان در وادی‌های طلب دست‌وپا می‌زدند.
بر اساس اسناد انتشارنیافته، تبانی او با مرحوم ابوسعید ابوالخیر برای کسب قدرت و رسیدن به دولت بدون هماهنگی با مراکز ذیصلاح به گواهی شعر: «از دم بوسعید می‌دانم / دولتی کاین زمان همی یابم» باعث می‌شود که مورد غضب حاکمان قرار گیرد. احتمالاً اتهام دارالخلافه به او جهت اخلال در بازار مرغ مربوط به همین زمان است. گویا در متن دادخواست‌ آمده است که نامبرده به استناد بیت: «جمله گفتند آمدیم این جایگاه/ تا بود سیمرغ ما را پادشاه» در راستای حمایت از جریان منحوس پادشاهی، به تشویش اذهان مرغ‌های نگون‌بخت پرداخته و هزاران مرغ را به مهاجرت غیرقانونی به پشت کوه قاف واداشته‌ که سبب هلاک بسیاری از آن‌ها شده و به ناترازی در توزیع مرغ و پایین آمدن ارزش پول ملی دامن زده است و اسناد آن در منطق‌الطیر موجود است، چندان‌که از میان مرغان مذکور تنها سی عدد به مقصد رسیدند که مکاتبه با مراجع صلاحیت‌دار برای بازگرداندن آن‌ها به مام میهن و رساندنشان به دست مشتریان ادامه دارد.
با حمله مغولان به ایران بسیاری از نخبگان با اقامه این دلیل که:«دیگه این خراب‌شده جای موندن نیست» تصمیم به فرار مغزها می‌گیرند. از آن جمله می‌توان از بهاء‌ولد پدر مولانا جلال‌الدین نام برد. او سر راه عطار را می‌بیند و به او می‌گوید به‌زودی اینا می‌روند و ما برگردیم. ولی عطار به او جواب می‌دهد که خیالت راحت، اینا حالا حالاها رفتنی نیستند و تا همه مارو بیرون نکنن یا روی تخته مرده‌شورخونه نخوابونن جایی نمی‌رن. در ادامۀ ماجرا، اسرارنامه را به او هدیه می‌کند که بعدها زمینه‌ساز اتهام او به افشای اسرار به دوتابعیتی‌ها می‌شود. برخی از صاحب‌نظران معتقدند که مصیبت‌نامۀ او حاصل این دوره از زندگی‌اش است: حکایتی رمزی از سرانجام نومید بازگشتنِ سالکانِ فکرت و در پایانِ کار دریافتنِ اینکه آنچه در سراسر کائنات به جستجوی آن بوده‌اند تنها در درون فرد و نه هیچ جای دیگری است؛ امری که بی‌شک چندان برای نسل z دوره او راهگشا نبود و آنان را در گردابِ حیرتی عمیق فرو برد و به القای ناامیدی میان نسل جوان دامن ‌زد.
عطار آثار زیادی نوشت که اداره ممیزی مغولان، آنها را کتب ضاله تشخیص داده شد و سوزاندد و آنچه از او بجا مانده، آثاری است که آن زمان از نیشابور خارج‌شد و به‌صورت قاچاق بدون توجه به قانون کپی‌رایت انتشار یافت.
عطار بارها و بارها توسط اداره‌ی مبارزه با شبه عرفان‌های کاذب، بازخواست شد. ازآنجاکه در دارالحکومه این اعتقاد وجود داشت که: «حقیقت همونیه که ما میگیم و لا غیر» او به تشکیک در مبانی فکری از طریق ساختن طریقت در مقابل شریعت و افزودن چیزی بنام حقیقت و سوءاستفاده از عناصر بیانی و بدیعی غیر مشروع در راستای دل‌بستگی به عقاید مشکوک از قبیل تصوف و تلاش مذبوحانه در جهت تدوین مانیفست سیر و سلوک و ارائۀ افکار شوم و اومانیستی در راستای تسامح و تساهل، تظاهر به ملامتی گری و اباحه‌گری و تشویق به اعمال نامتعارَف و خارج از چهارچوب بخشنامه‌های رسمی در مجالس ذکر، از قبیل حرکات موزون، پای‌کوبی و فریاد زدن محکوم شد که اسناد آن در تذکره‌الاولیاء و دیگر آثار نامبرده موجود است.
درنهایت در زمان حمله مغولان او اسیر سرباز مغولی شد. درراه مریدی از مغول درخواست تا در ازای گرفتن چندین سیم شیخ را آزاد کند؛ اما عطار به مغول گفت که بهای من این نیست. این بود که مغول پیشنهاد مرید را نپذیرفت. این ماجرا چند بار تکرار شد و هر بار مریدان قیمت را بالا بردند ولی عطار موافقت نکرد. تا آن‌که روستایی‌ای از مغول خواست که در برابر یک توبره کاه او را رها کند. شیخ گفت بفروش که بهای من این است. مغول هم برآشفت و او را کشت. معروف است که بعدها دوست و آشنا می‌گفتند که خوش به حالش، رفت و این روزهای خرابی مملکت را ندید... حتماً یه چیزی می‌دونست که اونجوری کرد و در ادامه عباراتی را در راستای مغولان و برخی اعضای خانواده‌شان می‌گفتند که زبان و قلم از بیان آن‌ها قاصر است و اصرار نکنید، زشته.