
گذری بر طنز در رمان عالیجناب کیشوت انتشاریافته در نشریۀ نگاه نو
یک کشیش سادهدل و یک کمونیست دوآتشه در سفری بیبازگشت و پرماجرا باهم همراه میشوند تا به بازتعریف دن کیشوت و سانچوپانزا در دوره معاصر بپردازند؛ دن کیشوت و سانچوپانزایی که این بار خود را در قامت پهلوانان سرگردان نمیبینند. آنها انسانهایی معمولیاند که جستجوی آرمانشهری بناشده بر دوستی و شادکامی و شک و تردید در برابر آموزههای جزمی به هم پیوندشان میدهد. همین شک و تردید است که طنزی عمیق و هستی شناسانه را در گفتهها و کردههایشان جاری میکند.
«عالیجناب کیشوت» عنوان رمانی است از گراهام گرین با ترجمه رضا فرخفال که از سوی نشر نو منتشرشده است. این رمان، درواقع پاسخی است به «دن کیشوت» شاهکار سروانتس یا به تعبیری نقد و تفسیری از این اثر در قالب رمان. شخصیت اصلی آن «پدر کیشوت» کشیش پیر و سادهدلی است که در زمان اسپانیای پس از مرگ فرانکو، در شهری کوچک زندگی میکند و به خاطر تشابه نام، خود را از اعقاب دنکیشوت پهلوان افسانهای لامانچا میداند. زندگی آرام او با دستور اسقف برای تغییر مقامش و ترک شهر دگرگون میشود و آواره کوه و دشت میگردد. همراه او در این سفر، شهرداری کمونیست است که در انتخابات شکستخورده است؛ ماجراهای کتاب در سایه همراهی آدمی معتقد به آموزههای مسیحی ازیکطرف و یک دوستدار مارکس و لنین از طرف دیگر شکل میگیرد و از رهگذر گفتگوهای گاه هجوآمیز و گاه جدی دو طرف عمق مییابد تا انعکاس تقابل میان ایمان مسیحی و ماتریالیسم باشد. اگرچه این دو در موقعیت مشابه با موقعیت آدمهای رمان دن کیشوت قرار دارند، ولی شخصیتهایشان با آنها متفاوت است. نه شهردار، سانچوپانزایی از مدل پیکارو و نسخه کوچک اربابش است و نه عالیجناب کیشوت مشابه دن کیشوت است. اگر «دن کیشوت» متأثر از داستانهای شهسواران خود را پهلوانی سرگردان میبیند که دیوهای شرور، او و واقعیت را افسون کردهاند و وظیفه دارد درراه عدالت به کمک دیگران بشتابد و با هر آنچه که نمادی از شر است بجنگد، نوادۀ او «عالیجناب کیشوت» انسانی درگیر تردید است که با خواندن داستانهای شهدای مسیحی به خودش و ایمانش بیشتر از پیش شک میکند، او کسی را که برای نان دزدی میکند پناه میدهد اما با کاسبانی که به نام دین در پی ناناند، مبارزه میکند، از مرزهای کلیسا فراتر میرود تا در بستر اوضاع سیاسی معاصر، در جستجوی آرمانشهر و کشف حقیقت باشد. همین برخورداری او و سانچوپانزایش از عنصر شک و تردید است که این اثر را دارای طنزی منحصربهفرد و یکه میکند.
میدانیم که طنز در سایه نگاه انتقادی به سوژه آفریده میشود. به بیانی دیگر برکناری ذهن از پیشداوری و دل بستن به نسبیت امور انسانی و اطمینان به اینکه هیچ یقینی در کار نیست، خاستگاه طنز است؛ عنصری که رد پای آن را میتوان در جایجای کتاب حاضر نیز دید. عالیجناب کیشوت در طی سفر فرصت مییابد که به بازنگرش قضاوت قطعی و جزمی نسبت به اندیشه مذهبی بپردازد، کتاب مقدس و کاپیتال مارکس را بازخوانی کند، به طنز و جد از علاقه مارکس به بورژوازی سخن بگوید و تا آنجا پیش برود که بخشهایی از کتاب مقدس را دور از ذهن بداند و بگوید هیچچیز برای من مسلم و قطعی نیست حتی وجود پروردگار. سانچوپانزا نیز علیرغم اصرار بر اینکه کمونیست است، بخشهایی از کتاب سرمایه مارکس را دور از ذهن میداند و تردیدش را در برابر آموزههای کمونیستی منعکس میکند.
تأکید عالیجناب کیشوت بر اینکه شناخت یقینی وجود ندارد، هرگونه قضاوت، تشخیص و پیشداوری را به تعلیق میاندازد و این امر او را قادر میسازد که با فاصله انتقادی به بسیاری از مسائل بهظاهر جدی نگاه کند و آنها را بازیگوشانه به طنز بگیرد. سرگردانی او میان الحاد و ایمان و ناتوانیاش از تشخیص هدایت و گمراهی و شک او به پیشفرضهای برساخته از قانون و مذهب، موتور این طنز عجیب بشمار میآید؛ طنزی از نوع آیرونی و حاصل فاصله گرفتن از جزمیت در اندیشه. در جایجای کتاب این تردید آیرونیک را میبینیم، تردیدی که آیرونی باوران را در تقابل با ایدئولوژیها (که به جهان وضوح و صراحت تعلق دارند و مرز میان خیر و شر در میان آنها تمیز دادنی است و در تائید نسبی بودن امور ناتواناند) قرار میدهد. این تردید به برداشتی که شخصیتهای اثر نسبت به خودشان دارند نیز تسری مییابد و در سایه به طنز گرفتن خود، عمق مییابد چراکه آیرونی باوران حتی قادر به جدی گرفتن خود نیز نیستند. همین شک عالیجناب کیشوت است که باعث میشود او برخلاف شخصیت دن کیشوت، دچار عصیانی لجامگسیخته و جنونآمیز نشود و با نمایش تصویری از سیر و سلوک انسان متحیر و سرگشتهی معاصر، نشان دهد شک، مقولهای انسانی است. صداقت عالیجناب کیشوت و پرهیز او از ریا، موتور این شک و تردید بشمار میآید و در جامعه بیمار و روزگار آشفتۀ سرشار از ریا، از او شخصیتی ناساز و گاه حتی کمیک میسازد. در رمان دن کیشوت اگرچه آسیابهای بادی واقعیاند ولی در ذهن متوهم دن کیشوت نیروهای دشمن تلقی میشوند اما در رمان عالیجناب کیشوت آسیابهای بادی وجود خارجی ندارند، بلکه تمثیلی هستند از هر آنچه باعث ترس، وهم و عقبماندگی است، از نیروهای پلیس گرفته تا کاسبان دین که جابجا در این اثر از آنها با این نگاه تمثیلی یاد میشود.
در این میان عالیجناب کیشوت که زندگی را فرصتی برای شادکامی و دوستی میبیند خارج از قواعد مذهبی و عرفی، به رفتارهایی دست میزند که عجیب مینماید و عکسالعمل از سوی مدعیان دین برمیانگیزد. دوستی و همسفری با یک ملحد و شرابنوشی زیاد، جلوههایی از این ویژگی است. آمیزش این ویژگی با بیخبری معصومانۀ دن کیشوت، به آفرینش فضای طنز در موقعیت و نیز در گفتگوها میانجامد. برای نمونه سردرآوردن عالیجناب کیشوت از فاحشهخانه بجای مسافرخانه و همچنین رفتن او به سینما برای دیدن فیلمی مستهجن (با این تصور که چون نام فیلم «دعای باکره» است، درونمایه مذهبی دارد) صحنههایی خندهدار از طنز موقعیت همراه با ایهام در تعابیر و واژگان میآفریند. عالیجناب کیشوت در رویارویی با صحنههای فیلم میخندد، خندهای از سر حیرانی در برخورد با جهان تازهای که با سفر آن را کشف کرده. همین خندههاست که کلیسا آن را دستاویزی علیه او قرار میدهد. همچنین توجه عالیجناب کیشوت به مسائل پیشپاافتاده (که میتواند نشانهای از هنجارشکنی ذهن او در برابر بدیهیات باشد) مخاطب را به خندهای از سر تعجب وامیدارد. وقتی اسقف درباره فواید خلقت موجودات زنده صحبت میکند، او از فایده پشه و کک برای آدمیزاد میپرسد. در جایی دیگر میبینیم که او به موضوع سفینههای فضایی علاقه دارد چون ممکن است این سفینهها با خیل فرشتگان آسمانی روبرو شوند و از آنها خبر بیاورند! در بخشی دیگر ذهنش متوجه این سؤال میشود که چرا مسیح آدمها را به گوسفند تشبیه کرده و آنها را به بز (که حیوان سودمندتری است) تشبیه نکرده و یا در جایی دیگر روحالقدس را به بطری نصفهنیمه تشبیه میکند که تا مدتها به خاطر این تشبیه نادرست دچار عذاب وجدان میشود! این تصورات و گفتگوها فضایی از طنز عبارتی ایجاد میکند که به یاری شخصیتسازی او میآید و با طنز موقعیت تعمیق پیدا میکند و طنزی چندلایه را در اثر جاری میسازد و درمجموع کمک میکند که نویسنده به بررسی مضامین جدی ایمان، سیاست و دوستی بپردازد.
یکی از عناصر مهم طنز تضاد است و برخورداری اثر حاضر از تضادی چندلایه روایت را بر بستری از طنز پیش میبرد. سانچو و عالیجناب کیشوت چه ازنظر مبنای فکری و چه ازنظر ویژگیهای شخصیتی متضادند: طبیعت بیگناه عالیجناب کیشوت که رنگی از سادهانگاری و ایدهآلیسم دارد وقتی در کنار دیدگاه عملگرایانه و بدبینانه سانچو قرار میگیرد فرازهایی از طنز موقعیت را در اثر رقم میزند. جنگوگریزهای این دو با مأموران (که سانچو از آن آگاه و کشیش غرق در خیالات خود چندان متوجه آن نیست) نمود روشنی از این تضاد شخصیتی است. تضاد درونی شخصیتهای اثر در برخورد با مبانی ایدئولوژیک، رفتارهای سادهدلانه کشیش که او را در تضاد با جایگاه اجتماعیاش قرار میدهد (خرج هدایای عید رستاخیز مسیح برای یک انجمن بهظاهر خیریه که بعدها مشخص شد به فرار جمعی دشمنان فرانکو از زندان کمک میکرد) و همچنین تضاد میان اعتقادات و عمل شخصیتهای اثر نمودهایی از این امر هستند. شهردار با اقامه اینکه: «حزب کمونیست هیچوقت استفاده از آسایش زندگی بورژوازی را تا زمانی که وجود داشته باشد برای ما تحریم نکرده و کمونیسم مخالف آسایش نیست البته تا آنجا که این آسایش در درازمدت در خدمت طبقه کارگر باشد» تمایلات اشرافیاش را توجیه میکند و عالیجناب کیشوت دلیلی نمییابد که تمایل سیریناپذیرش را به خوردن شراب و گوشت اسب کتمان کند. تضاد میان ذهنیت شخصیتها و واقعیت بیرونی نیز از دیگر عوامل پدیداری طنز موقعیت در بخشهایی از اثر است. در بخشی از کتاب فردی در مسافتی طولانی این دو را تعقیب میکند و عالیجناب کیشوت و سانچو به تصور اینکه او جاسوس حکومت است مدام از او میگریزند تا بالاخره آن فرد در میخانهای پدر را تنها به دام میاندازد و وادارش میکند که با او به آبریزگاه میخانه برود، بعد مشخص میشود که او میخواهد در آن مکان نزد کشیش به دزدیدن دستگیرههای برنجی تابوت اعتراف نماید و از او طلب آمرزش کند! توصیفات طنزآمیز نویسنده از فضا و رفتارها طنز ماجرا را دوچندان میکند. مثلاً در همین بخش از کتاب دو شخصیت اثر در میخانه باهم درگوشی حرف میزنند تا جلب نظر نکنند: «سانچو مجبور بود از کمر روی میز بهطرف او (عالیجناب کیشوت) خم شود تا صدایش را بهتر بشنود. طوری که از دور چنان مینمود که در حال ساختوپاخت برای انجام توطئهای هستند.» در فرازی دیگر از اثر با موقعیتی بشدت طنزآمیز برمیخوریم که بر بستری از تضاد حرکت میکند. برای فراری دادن عالیجناب کیشوت از شهر، پسر تعمیرکار مأمور میشود تا ادای اعتراف کردن را دربیاورد و سرِ کشیشِ محلی را گرم کند. توطئه به خاطر اعترافات عجیبوغریب و دور از ذهن و ناشیانه و خندهآور پسر تعمیرکار که عصبانیت کشیش را برمیانگیزد نیمهکاره میماند و کشیش او را از کلیسا بیرون میکند تا این موقعیتهای پوچ و ابزورد به یاری برجسته کردن تضادها و پیچیدگیهای طبیعت انسان بیایند.
در انتها میتوان گفت که عالیجناب کیشوت با سفر از زادگاهش پوستۀ عادات و زندگی روزمره را کناری میزند. او در رویارویی با جهانی ناآشنا، بهدوراز خیالبافی دن کیشوتوار، بر عدالت ساختۀ بشر سر به عصیان برمیدارد و دوستی و عشق را بهجایش مینشاند. مرگ او در نقطهای اتفاق میافتد که روحش کامل شده و این تکامل روحی در قالب کنش و گفتاری که رنگی از طنز تلخ دارد انعکاس مییابد تا سرنوشت او با دن کیشوتی پیوند بخورد که درنهایت خسته و بیمار از شهسواریهایش جان میبازد و جنون خردمندانه را به نمایش میگذارد.