*سوار تاکسي که مي شوم دو نفر هستم.جلو تاکسي مي نشينم و به راننده مي گويم:«من دو نفر هستم.لطفا حرکت کنيد.» آن وقت او با چهار مسافر حرکت مي کند.
* به خانه که مي روم يک نفر هم نيستم.مادرم به من مي گويد:«تو هيچي نيستي.تو هيچ کس نيستي.از دخترخاله ات ياد بگير که کنکور پزشکي قبول شده و دارد براي خودش کسي مي شود.»
* به «او» که مي رسم يک نقطه ي تسليم به ابعاد اپسيلن در دايره قسمت مي باشم و ما, بنا داريم پس از اخذ ديپلم من به بيکران ها پرواز نماييم و بدين وسيله من به نقطه سوپرمم(کران بالا) عزيمت نمايم.
* به مدرسه که مي روم تعداد بي شماري آدم هستم.سر کلاس به معلم مي گويم:« ببخشيد.ما اجازه داريم بريم آب بخوريم؟» و معلم مي گويد:«شما چند نفريد؟» و بچه ها مي خندند.
* با خودم که خلوت مي کنم يک نفر هستم.يک نفر که هنوز که هنوز است نمي داند چند نفر است!
نظرات (10)
بیبی خانوم گل، تازه وبلاگتو بروز شده دیدم. خیلی خوشحالم که دوباره مینویسی :)
Posted by بیبی کوچولو | July 12, 2004 9:19 PM
:-( ?!
Posted by فرهنگ | July 12, 2004 11:41 PM
و این تلخطنزیست، بس رئالگرایانه + ایستی!
گولبولت
Posted by تافته | July 13, 2004 11:18 AM
سلام. خیلی راحته یه کانتر ببند دیگه گیج نمی شی :) یاد گل آقا زنده باد ...
Posted by سجاد | July 13, 2004 3:47 PM
بي اجازتون لينكيديم (شرمنده)
Posted by ميم | July 13, 2004 11:29 PM
از اون لحاظ ميشه هم يه نفر بود هم دو نفر هم اصلا نبود . .
Posted by ديشلمه | July 14, 2004 12:09 AM
سلام چرا به وبلاگ من یه سری نمیزنی ؟ دلم گرفت بابا
Posted by شعیب | July 14, 2004 5:07 AM
با درود...
از آنجايي كه خودم نيز يك وبلاگنويسم، به خوبي درك ميكنم كه شما با تمام مشاغلي كه داريد، وقت نميكنيد تمام نوشتههاي من را بخوانيد ولي به هر حال با توجه به شناختي كه از شما دارم و از نوشتههايتان برميآيد كه براي خوانندگان و مخاطبان خودتان ارزش قائليد...
خيلي دوست داشتم بعد از اينكه مدتي است كارهاي شما را در بلاگتان دنبال ميكنم، نخستين پيام خودم را برايتان بگذارم.
كوروش ضيابري هستم، 14 ساله... ساكن استان گيلان و در كنار طبيعت به خاك سپرده شده و مرحوم رشت و آستارا و درياي به خواب رفتهي انزلي ... من به اقتضاي شغل و پدر و مادرم كه از روزنامهنگاران برجستهي استان هستند و در گذشته از سران چپ استان نيز به شمار ميرفتند، وارد كار فرهنگي شدم و از كودكي به جاي اينكه دور و بر خودم، ماشين پليس اسباب بازي و خانههاي پلاستيكي ببينم، كاغذ و قلم و روزنامه ديدم.
نشريهي ما از آنجا كه پدرم مدتي مشاور وزارت ارشاد بود، تغييرات رويه داد و همگي اين تغييرات را به حساب محافظهكاري ما گذاشتند كه مگر نه اين است كه سنگ نيز در طول حيات خود تغيير شكل نميدهد و مگر همين آقايان عماد باقي و محسن آرمين و اكبر گنجي اصلاحطلب فعلي با اين همه ادعاي آزاديخواهي نبودند كه در اشغال سفارت امريكا شركت كردند و خشم ريگان را برانگيختند و اين همه تحريم متوجه ايران شد...
كاري نداريم، من با توجه به همهي اين مسايل در عرصهي روزنامهنگاري پيشرفت كردم و مقامهايي از جمله بهترين خبرنگار و پژوهشگر را در سالهاي اخير در رشت كسب كردم. وارد عرصهي كامپيوتر شدم و فعلا براي راهيابي به المپياد جهاني طراحي وب فنلاند تلاش ميكنم. مدرك ciw مدركي است كه در زمينهي طراحي وب پس از 5 سال كسب كردم.
حاصل كارم در عرصهي ترجمه و نويسندگي و كتابهايم را در سايت ايمان امروز گردآوري كردم...
اينها را اينجا ننوشتم كه:
1- بگويم خيلي نابغهام و ميفهمم و خيلي خودم را دوست دارم.
2- بيايم و از تريبون وب شما كمي خودنمايي كنم و كسب شهرتي بيش
بلكه اين پيام را گذاشتم كه بگويم
1- كارهاي شما را پيگيرانه دنبال ميكنم و از آنها لذت ميبرم...
2- فضاي كارهاي شما، مرا ياد شعرهاي محمد نوري مياندازد:
از دلاويزترين... روز جهان،
خاطرهيي با من است...
خاطرهيي با من است...
باز سحري بود و هنوز..
گوهر ما، به گيسوي شب آويخته بود...
من به ديدار سحر ميرفتم..
3- خيلي خوشحال ميشدم اگر مورد حمايت آدمهاي مهم قرار ميگرفتم.. كسي لينكي به من ميداد، يا... جدا مىگويم. چه كسي مهمتر از شما؟
4- كارتان را ادامه دهيد... واقعا دوستداشتني مينويسيد.
با تشكر
Posted by كوروش ضيابري | July 14, 2004 10:58 PM
و عجبا كه من هنوز كه هنوزه چند نفرم . خيلي طنز زيبا و دقيقي نوشتي .. بسيار عالي
Posted by دختر كولي | July 27, 2004 12:25 AM
سلام علیکم ،
آپ کا صفحہ بہترین اور بہت اچھا ہے ـ
منجانب: شعیب ، دبئی
Posted by شعیب | July 28, 2004 11:43 AM