یادم نمیآید چرا آن سال برایم تولد گرفتند. اولین و آخرین بار بود که در خانوادۀ هشت نفرۀ ما، یکی دوستانش را دعوت کرد تا برایش تولدت مبارک بخوانند... در هر حال، چیزهایی که در خاطرهام از آن جشن تاریخی مانده، اینهاست:
6 تا صندلی لهستانی داشتیم. خواهر بزرگم آنها را به اتاق وسطی (اتاقی که برای میهمانیهای دورهمی استفاده میکردیم) آورد و گفت: امروز تولدت است، هر طور میخواهی بچین... دکوراسیون اتاق با خودت... نمی دانم چرا نرفتیم اتاق مهمانخانه دکوراسیون اتاق با خودم باشد!... سه تا صندلی گذاشتم اینطرف اتاق، سه تای دیگر آنطرف... پدرم ازقنادی شاهرضا (که بعد شد قنادی رضا در خیابان فلسطین و بعدتر، نیست و نابود شد) شیرینی خشک خریدهبود با مقادیر معتنابهی میوه . مادرم داخل قالب های یخ گیلاس و آلبالو انداخته بود تا به جذابیتهای بصری مراسم اضافه کند ( بعدها یکی، دو بار همین ایده را برای تولد بچههایم اجرا کردم)...
چند تا از همکلاسیهایم را دعوت کرده بودم و با خودمان جمعاً می شدیم به تعداد صندلی های لهستانی... عصرهنوز هیچکس نیامده بود. رفتم دنبال مهمانها که بگویم جشنتولد دارد شروع میشود. یکیشان توی کوچه داشت با دوستش لی لی بازی میکرد. گفت برو، میآیم. یکی دیگر را از خواب بیدار کردم. گفت هنوز که دیر نشده... تا یکی دو ساعت بعدش تقریباً همه جمع شدند. شاید هنوز گرامافونمان را داشتیم و نداده بودیمش کاسه- بشقابی. ولی در هر حال، دو تا صفحۀ کهنه و رنگ و رو رفته از پوران و الهه ویک آلبوم آموزش زبان انگلیسی، به هر دردی اگر می خورد، راست کار جشن تولد نبود. ضبط هم داشتیم ولی نوار لهو و لعب نداشتیم. این است که" تولد...تولد...تولدت مبارک" را اجرای زنده کردیم و مادرم همزمان با کیک ماستی که خودش پخته بود واردشد. همانطور گرد و درسته، آن را توی یک دیس گذاشته بود و چند تا برش رویش داده بود و سعی می کرد شمع بزرگی را داخل یکی از برشها فرو کند. به نظرم هیأت کیک با شمع داخلش قدری غیرعادی میآمد، ولی کسی چیزی نگفت... پدر و مادرم مخالف سرسخت کیک و شیرینی خامهای بودند و می گفتند که سمی است و مریض میشویم و میمیریم و ما با همان کیکهای خشک ماستی خوش بودیم...
و اما کادوها: یک مجموعه داستان از نویسندگان خارجی از طرف خواهر بزرگم( قبل از اینکه آن را به من بدهد اول خودش خواند و به این نتیجه رسید که خواندنش برایم زود است و بلوکهاش کرد)... یک جلد داستان مهدی آذر یزدی ( در صفحه اولش نوشته شده بود: "از کتابخانۀ خصوصی هاشمی") ، دو جعبه بیسکویت گرجی ، چند شاخه گل رزِ حیاط (آنوقتها چیزی که زیاد بود، گل ِ رزِحیاط!)
سکانس ماقبل آخر(شب، خارجی): در حالی که دو بسته بیسکویت گرجی را در بغلم گرفته ام و می گویم:"هدیۀ تولد خودم است و به کسی نمی دهم"، دور حیاط می دوم و خواهر و برادر کوچکترم هم به دنبالم...
سکانس آخر (شب، داخلی): دو جلد کتاب و دو بسته بیسکویت را روی هم گذاشته ام و نگاهشان میکنم و می گویم: " نه بابا، نمی ارزید، واقعا به زحمت و خرجش نمیارزید!... "
پ.ن: کودکِ بزرگتر ِ تصویر، منم. همان که برایش تولد گرفتند!
نظرات (2)
سلام امروز اتفاقی اینجا رو دیدم .راستش مطالب رو نخوندم زیاد اما اومدم بگم شما نویسنده اید ؟؟؟
خیلی تو فضایی مجازی دنبال ی نویسنده گشتم گه باهاش حرف بزنم ی چندتایی پیداکردم اما جوابم رو ندادن ولی امید وارم شمامثل اونا نباشد . راستش من احساس میکنم توانایی نویسنده گی رو دارم برای همین دنبال ی نویسنده بودم ک نوشته هارو بخونه و کمک کنه
Posted by بازیگوش | July 26, 2015 1:52 PM
چه کمکی دوست عزیز؟ می توانید به آدرس ایمیل یاهویم (rouyasadr@yahoo.comباهام مکاتبه کنید و احیانا اثری داشتید بفرستید.
Posted by بی بی گل | July 26, 2015 10:09 PM