سالهاست که عادت کردهایم به خبرهای قتل، اختلاس، دزدی و فرار منسوبین و منصوبین، اعم از چپ، راست، میانه، با چفیه و بیچفیه. عادت حساسیت را از بین میبرد. تا همین چند سال پیش تصورش را هم نمیکردیم؛ الآن اینگونه خبرها از فرط تکرار، مثل اخبار هواشناسی، برایمان به عادتی هرروزه تبدیلشده است و اگر نشنویم حس میکنیم یک جای کار لنگ است.
خاطرهای یادم هست از سالهای نهچندان دور که تا حالا آن را بازگو نکردهام ولی فکر میکنم لااقل برای نسلی که این روزها مدام مدینه فاضلهای را که چند دهه پیش در ذهنمان ساخته بودیم به طعنه و سؤال میگیرند بازگویش کنم. اوایل دهه 70 بود. دبیر ریاضی دبیرستان نرگس در خیابان ایران بودم و همزمان با گلآقا هم همکاری داشتم. یک روز بعد از ساعات تدریس در انتهای صف طویل نان تافتونی خیابان، همسر شهید رجایی را دیدم. فکر کنم یکی دو دوره قبلش نماینده مجلس بود. ظاهرش مثل همیشه ساده بود؛ خیلی ساده که گاه به بیقیدی پهلو میزد. سلامعلیکی کردیم. از پیش از انقلاب در یکی از کوچههای فرعی خیابان ایران خانه داشتند؛ منزلی بسیار قدیمی با وسایلی بسیار ساده و ابتدایی برای زندگی، در حد زیر طبقهی متوسط جامعه. گفت مدتهاست که خانه را برای فروش گذاشتهایم بلکه بتوانیم بهجایی جمعوجور تر برویم و با بقیه پولش، کمال (تنها پسرمان) را به سروسامانی برسانیم و مزدوجش کنیم؛ اما هنوز که خانه فروش نرفته... این مکالمه، به شیوهی معمول ایشالٌا ماشالٌای : "خدا بزرگ است، یه جوری میشه" تمام شد. فردایش به دفتر گلآقا رفتم. میدانستم که مرحوم صابری همکار و مشاور شهید رجایی بوده. وقتی رسیدم که او داشت با چند همکار از در موسسه خارج میشد. نمیدانم در لحن من که: " کارتان داشتم" چه دید که به همراهانش گفت منتظر بمانند و الآن برمیگردد. به اتاقش رفتیم. جریان ملاقات روز قبل را برایش گفتم. وقتی خواست نام شهید رجایی را بیاورد، گریه امانش نداد. گفتم نمیخواستم ناراحتتان کنم. ولی به نظرم این خانه میتواند توسط شهرداری خریداری شود. این سندی است از ساده زیستی یک مسئول جمهوری اسلامی (جملهای که آنروزها هنوز اینچنین آلوده به طنز نشدهبود). حیف است که آن را بفروشند و خراب کنند.
بعد از مدتی شنیدم که خانه را خریدهاند و برای بازدید عموم موزهاش کردهاند تا شاهدی باشد بر سبک زندگی اولین نخستوزیر جمهوری اسلامی. نمیدانم که دیدار آن روز چقدر در شکلگیری این تصمیم نقش داشته و نمیدانم که هنوز آن موزه پابرجاست یا نه؛ ولی فقط میدانم روزی دور یا نزدیک تاریخ، موزهای خواهد شد برای بازگویی تراژیک آنچه بر ایدههای اتوپیایی ما گذشت، این را گذر زمان به ما آموخته است؛ هرچند آن روز ما دیگر نباشیم...