سالهای میانی دهه 80، منتخب تازهای از آثارم را به ناشری سپردم. کتاب به ارشاد رفت و برگشت خورد! زمان گذشت و ساعت میلیونها بار نواخت. در بازار کتاب روزهایی رسید که تعداد عناوین از تعداد خوانندگان پیشی گرفت و براثر عوامل گوناگون مادی و معنوی، کتاب در انبارها و کتابفروشیها جزو اشیای "ماندگار" و "زیرخاکی" عصر حاضر به شمار آمد!... بااینحال حس سمج انتشار گزیده آثارم همچنان با من ماند و دست ازسرم برنداشت... این حس که دلت بخواهد لذت حاصل از یک نگاه و یا دریافت متفاوت از دنیای درون و پیرامونت را با دیگران به اشتراک بگذاری، این حس که بخواهی در دنیای جنسیتی شدۀ طنز، با زبان خودت از دغدغههایت بگویی و این حس که بخشی از نوشتههایت را که ارزش گردآمدن در یک مجموعه داشته، جایی جمع کنی و به دنبال برداشت و نگاهی باشی که به هم متصلشان میکند و به آنها هویتی واحد در قالب یک کتاب میدهد. "لطفاً نفس بکشید" حاصل این حس سمج بود تا اشارهای باشد به ماهیت طنز که شاید بتوان در سایهی آن اندکی آسود... کار انتشار کتاب با بحران در بازار کاغذ همزمان شد و مدتها به تأخیر افتاد ولی بالاخره در 208 صفحه توسط نشر مروارید به بازار کتاب آمد. روزگاری بهرام صادقی گفته بود یک هنرمند باید چیزی از خود به دنیا اضافه کند، ولو اینکه یک مثقال باشد! امیدوارم آثار این مجموعه حداقل مصداق همین "ولو یک مثقال" باشد، دغدغهای که هنگام نوشتن تکتک آثار این کتاب با من بوده است.