(به بهانه فرارسیدن 25 اسفند، زادروز پروین اعتصامی)
پروین اعتصامی در ۲۵ اسفند ۱۲۸۵ خورشیدی در تبریز به دنیا آمد و در ۱۵ فروردین ۱۳۲۰ در ۳۵ سالگی براثر ابتلا به حصبه در تهران درگذشت. پدرش یوسف اعتصامی آشتیانی (اعتصامالملک) از نویسندگان و مبارزان دوران مشروطه بود. پروین از کودکی با مشروطهخواهان و چهرههای فرهنگی آشنا شد و ادبیات را در کنار پدر و استادانی چون دهخدا و ملکالشعرای بهار آموخت. در دوران کودکی، زبانهای فارسی و عربی را زیر نظر معلمان خصوصی در منزل و زبان انگلیسی را در مدرسه آمریکاییها فراگرفت. در 28 سالگی با پسرعموی خود ازدواج کرد. شوهرش از افسران شهربانی و هنگام وصلت با او رئیس شهربانی در کرمانشاه بود. اخلاق نظامی او با روح لطیف و آزاده پروین مغایرت داشت. سرانجام این ازدواج ناهمگون به جدایی کشید و دو ماه و نیم بیشتر دوام نیافت. در سالهای ۱۳۱۵ و ۱۳۱۶ مدیر کتابخانهٔ دانشسرای عالی بود. او به تشویق ملکالشعرای بهار در سال 1314 دیوان خود را منتشر کرد. (کراچی، ص 127) دیوان پروین، شامل ۲۴۸ قطعه شعر است که 65 قطعۀ آن مناظره است. (یوسفی، ص 416)
اشعار او بیشتر جنبه تعلیمی دارد. طنز در این آثار برای طرح یک نظرگاه تربیتی، اجتماعی یا فکری به کار میرود. ازاینرو طنزی حکمتآمیز و تعلیمی است و بر مبنای پند و اندرز استوار است. این طنز بیشتر از جنس طنز موقعیت است و در مضامین رخ میدهد و کمتر قالب طنز عبارتی دارد. ازاینرو، در قصاید پروین اثر چندانی از طنز نیست و طنز در آثار او را باید بیشتر در مناظرههایش جست. او در این آثار، شخصیتها را با تصاویری زنده و جاندار در موقعیت طنز قرار میدهد و از رهگذر شرح و بسط این موقعیت در قالب دیالوگ، غرابت فضا را صدچندان میکند. قطعۀ «گریه بیسود» پروین بهخوبی بیانگر توجهش به اهمیت خنده و طنز در برخورد با ناراستیهاست:
باغبانی، قطرهای بر برگ گل/ دید و گفت این چهره جای اشک نیست
گفت، من خندیدهام تا زادهام/ دوش، بر خندیدنم بلبل گریست
من، همیخندم بهرسم روزگار/ کاین چه ناهمواری و ناراستی است
خندهی ما را، حکایت روشن است/ گریهی بلبل، ندانستم ز چیست
لحظهای خوش بودهایم و رفتهایم/ آنکه عمر جاودانی داشت، کیست
شگردهای طنز پروین را در این آثار میتوان اینگونه تقسیمبندی کرد:
*وارونگی و جابجایی نقشها: پروین در آثارش (بخصوص مناظرات) از این شگرد بکرّات استفاده کرده است. در این مناظرهها، جای مدعی و مدعی علیه عوض میشود، محکومبه اقامۀ دعوا میپردازد تا پرده از بسیاری از ناگفتهها بردارد که در انتها، پیامی اخلاقی را به مخاطب منتقل میسازد. در قطعۀ «نکوهش بیجا» سیر، پیاز را تحقیر میکند که: «تو مسکین چقدر بدبویی». تا از رهگذر آفرینش این موقعیت طنزآمیز، پیامی حکیمانه به مخاطب منتقل شود:
-گفت از عیب خویش بیخبری/ زان ره از خلق عیب میجویی (دیوان اشعار، ص (279))
در قطعۀ «گل و خاک» گل، بهتحقیر خاک میپردازد. درحالیکه حیات خود را مدیون اوست! (همان، ص 183) در مثنوی «نااهل»، خار در مقام تحقیر گلی که در شورستان روییده، او را زشترو، دارای بوی جانکاه و برگ ناهموار میداند و صحنهای طنزآمیز در سایۀ شگرد جابجایی نقشها میآفریند تا در انتها پیامی اخلاقی را درزمینۀ پیامدهای ناصواب همنشینی با فرومایگان و نااهلان، به مخاطب منتقل کند. خار در بخشی از این اثر میگوید:
شبنمی گر میچکد، بر روی ماست/ نکهتی گر میرسد، از بوی ماست
چون تو، بس در جوی و جر روئیدهاند/ لیک ما را بیشتر بوئیدهاند
دستهها چیدند از ما صبح و شام/ هیچ ننهادند نزدیک تو گام
تو همه عیبی و ما یکسر هنر/ ما سرافرازیم و تو بیپاوسر
و در پاسخش گل چنین میگوید:
گل بدو خندید کای بیمهر دوست/ زشتروئی، لیک گفتارت نکوست
همنشین چون تویی بودن، خطاست/ راست گفتی آنچه گفتی، راست راست...(همان، ص 71)
در قطعۀ «عیبجو»، زاغ به طاووس طعنه میزند و او را زشتروی مینامد تا نهایت کجاندیشی بدخواهان و بداندیشان را جلوهگر سازد:
زاغی بهطرف باغ، بهطاووس طعنه زد/ کاین مرغ زشت روی، چه خودخواه و خودنماست
این خطوخال را نتوان گفت دلکش است/ این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست
پایش کج است و زشت، ازآن کج رود براه/ دمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباست
نوکش، چو نوک بوم سیهکار، منحنی است/ پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست
از فرط عجب و جهل، گمان میبرد که اوست/ تنها پرندهای که در این عرصه و فضاست
این جانور نه لایق باغ است و بوستان/ این بیهنر، نه درخور این مدحت و ثناست
رسم و رهیش نیست، بهجز حرص و خودسری/ از پا فتادهی هوس و کشتهی هویست
طاوس خنده کرد که رای تو باطل است/ هرگز نگفته است بداندیش، حرف راست (همان، ص 180)
*یکی دیگر از ویژگیهایی که به آفرینش موقعیت طنز در آثار پروین منجر میشود، «سوءتفاهم» در روابط فردی و اجتماعی است که از مهمترین عناصر سازنده طنز موقعیت در آثار ادبی نیز به شمار میآید. بسیاری از شخصیتهای مناظرههای پروین، چنان دچار خودبزرگبینی، عجب، غرور، خودبینی هستند که در شناخت موقعیت واقعی خود یا شخصیت مقابل خود دچار سوءتفاهم میشوند و به قول پروین، «بسی خود را میپسندند!» انعکاس این ناآگاهی، تعابیر غیرواقعی و لافوگزافهایی است که با اغراقآمیزترین شکل از سوی آنها بیان میشود و موقعیتی طنزآمیز پیش روی مخاطب میگسترد تا تأکیدی باشد بر اینکه بیداری، آگاهی و شناخت موقعیت و قدر و حد خویش، عنصر مهم زندگی است؛ تأکیدی که شاعر در انتهای اینگونه اشعار بر آن پای میفشارد. لافوگزافهای دلو و طناب در قطعۀ «روش آفرینش» از این جمله است: هرکدام فکر میکنند خودشان نقش اصلی را در آبرسانی دارند و از دخالت و نقش دیگر عوامل غافلاند:
سخن گفت با خویش، دلوی به نخوت/ که بی من، کس از چه ننوشیده آبی
ز سعی من، این مرز گردید گلشن/ ز گلبرگ پوشید گلبن ثیابی
نیاسودم از کوشش و کار کردن/ نصیب من آمد ایاب و ذهابی
برآشفت بر وی طناب و چنین گفت/ به خیره نبستند بر تو طنابی
نه از سعی و رنج تو، کز زحمت ماست/ اگر چهر گل را بود رنگ و تابی
غافل از آنکه: «ز باران تنها، چمن گل نیارد/ بباید نسیم خوش و آفتابی»، نکتهای که در بیت پایانی پروین به آن اشاره میکند. (همان، ص 265)
در قطعۀ «شاهد و شمع» هم شاهد این خودبزرگبینی از سوی شاهد خطاب به شمع هستیم:
شاهدی گفت به شمعی کامشب/ در و دیوار، مزین کردم
دیشب از شوق، نخفتم یکدم/ دوختم جامه و بر تن کردم
دو سه گوهر ز گلوبندم ریخت/ بستم و باز بگردن کردم
کس ندانست چه سحرآمیزی/ به پرند، از نخ و سوزن کردم
صفحهی کارگه، از سوسن و گل/ بهخوشی چون صف گلشن کردم
تو بهگرد هنر من نرسی/ زانکه من بذل سر و تن کردم
غافل از آن که شاهد، اینهمه هنر را مدیون سوختن شمع است، نکتهای که شمع در انتها به آن اشاره میکند:
شمع خندید که بس تیره شدم/ تا ز تاریکیت ایمن کردم
...
کارهائیکه شمردی بر من/ تو نکردی، همه را من کردم (همان، ص 240)
مناظره نخ و سوزن در قطعۀ «توانا و ناتوان» هم از این جمله است:
در دست بانویی به نخی گفت سوزنی / کای هرزهگرد بیسر و بیپا چه میکنی
ما میرویم تا که بدوزیم پارهای/ هر جا که میرسیم، تو با ما چه میکنی
خندید نخ که ما همهجا با تو همرهیم/ بنگر بهروز تجربه تنها چه میکنی...(همان، ص 275)
در مثنوی «کرباس و الماس»، گوهرفروشی الماسی را در کیسهای میگذارد و کیسه را داخل صندوقی پنهان میکند. کیسه دچار خودبزرگبینی و توهم میشود و به لافوگزاف گویی میافتد و شعر را به موقعیت طنز میکشاند تا الماس به سخن میآید و به معرکه پایان میدهد:
به خود گفت این جهانافروزی از ماست/ بهنام ماست، هر رمزی که اینجاست
نبود ار حکمتی در صحبت من/ چه میکردم درین صندوق آهن
جمال و جاه ما، بسیار بودست/ عجب رنگی درین رخسار بودست
بهای ما فزون کردند هر روز/ عجب رخشنده بود این بخت پیروز
مرا نقاد گردون قیمتی داد/ که بستندم چنین با قفل پولاد
بدو الماس گفت، ای یار خودخواه/ نه تنهائی، رفیقی هست درراه
چه شد کاین چهر زیبا را ندیدی/ قرین ما شدی، ما را ندیدی
چه نسبت با جواهر، ریسمان را/ چه خویشی، ریسمان و آسمان را. (همان، ص 82)
در قطعۀ «سیه روی» (همان، ص 266) دیگ را سیاه، زشترو، سیهروز، سیهکار، بیمزدکارگر مینامد، غافل از اینکه خود نیز چنین است. این شعر نیز چون دیگر اشعار اینچنینی پروین، ازآنجاکه بر عنصر «ناآگاهی» شخصیت ماجرا استوار است، زبان و نگاه طنز دارد. چراکه ناآگاهی، همیشه عنصری کلیدی در طنز به شمار میآمده که خندۀ مخاطب را در پی داشته، خندهای که ازنظر روانشناسان، ریشه در حس برتری مخاطب نسبت به سوژه دارد.
*ایجاد موقعیت طنز از رهگذر مناظره میان دیوانگان، مستان و کمخردان با مدعیان عقل، نظم و قانون، یکی دیگر از مضامین مهم طنز در اشعار و مناظرههای پروین است. او در این آثار به خواندنیترین شکل بهنقد عقل مصلحتاندیش میپردازد و از فساد حاکمان و قاضیان و مدعیان عدل و داد، پرده برمیدارد. در این میان میتوان پروین را دنبالهرو سنت تاریخ ادبیات کلاسیک در نقل حکایات مربوط به نادان نماها یا «عقلای مجانین» دانست. بر همین اساس است که پروین در قطعۀ «عشق حق» از زبان دیوانه میگوید:
تو مرا دیوانه خوانی ای فلان/ لیک من عاقلترم از عاقلان (همان، ص 69)
یکی از مهمترین آثار طنزآمیز پروین که در این رده میگنجد، حکایت معروف «مست و هوشیار» است:
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت/ مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتانوخیزان میروی/ گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانهی قاضی برم/ گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم/ گفت: والی از کجا در خانهی خمٌار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب/ گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان/ گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: ازبهر غرامت، جامهات بیرون کنم/ گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه/ گفت: در سر عقل باید، بیکلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی/ گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را/ گفت: هوشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست (همان، ص 208)
همچنین پروین در مثنوی «دزد و قاضی» از رهگذر پاسخهای رندانه و طنزآمیز دزد به قاضی، به فساد دستگاه قضایی میپردازد و تعابیری سرشار از نکتهسنجی میآفریند:
برد دزدی را سوی قاضی عسس/ خلق بسیاری روان از پیش و پس
گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود/ دزد گفت از مردمآزاری چه سود
گفت، بدکردار را بد کیفر است/ گفت، بدکار از منافق بهتر است
گفت، هان بر گوی شغل خویشتن/ گفت، هستم همچو قاضی راهزن
گفت، آن زرها که بردستی کجاست/ گفت، در همیان تلبیس شماست
گفت، آن لعل بدخشانی چه شد/ گفت، میدانیم و میدانی چه شد
گفت، پیش کیست آن روشن نگین/ گفت، بیرون آر دست از آستین
دزدی پنهان و پیدا، کار تست/ مال دزدی، جمله در انبار تست
تو قلم بر حکم داور میبری/ من ز دیوار و تو از در میبری
حد به گردن داری و حد میزنی/ گر یکی باید زدن، صد میزنی
میزنم گر من ره خلق، ای رفیق/ درره شرعی تو قطاع الطریق
میبرم من جامهی درویش عور/ تو ربا و رشوه میگیری بهزور
دست من بستی برای یک گلیم/ خود گرفتی خانه از دست یتیم
من ربودم موزه و طشت و نمد/ تو سیهدل مدرک و حکم و سند
دزد جاهل، گر یکی ابریق برد/ دزد عارف، دفتر تحقیق برد
دیدههای عقل، گر بینا شوند/ خودفروشان زودتر رسوا شوند
دزد زر بستند و دزد دین رهید/ شحنه ما را دید و قاضی را ندید
من به راه خود ندیدم چاه را/ تو بدیدی، کج نکردی راه را
میزدی خود، پشت پا بر راستی/ راستی از دیگران میخواستی
دیگرای گندم نمای جوفروش/ با ردای عجب، عیب خود مپوش
چیرهدستان میربایند آنچه هست/ میبرند آن گه ز دزد کاه، دست
در دل ما حرص، آلایش فزود/ نیت پاکان چرا آلوده بود
دزد اگر شب، گرم یغما کردنست/ دزدی حکام، روز روشن است
حاجت ار ما را ز راه راست برد/ دیو، قاضی را بههرجا خواست برد (همان، ص 84)
در قطعۀ «دیوانه و زنجیر» از زبان دیوانه، لب به تعریض نسبت به عاقلان میگشاید:
گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانهای / عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیدهاند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بهپای / کاش میپرسید کس، کایشان به چند ارزیدهاند
دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین/ ایعجب! آن سنگها را هم ز من دزدیدهاند
...
ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران / عیبها دارند و از ما جمله را پوشیدهاند...(همان، ص222)
در مثنوی گرهگشای حکایت پیرمرد بیپول (که انبانی از گندم بر دوش دارد) به خدا میگوید گره کارش را بگشاید و او، گره انبانش را میگشاید و همه گندمها زمین میریزد. این امر دستمایۀآفرینش طنزی از نوع موقعیت و کلام در این شعر میشود. پیرمرد میگوید:
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای/ گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشودنت، دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط/ یک گره بگشودی و آنهم غلط
در قطعۀ «سر و سنگ» دیوانهای را در مقام متهم مینشاند تا از زبان او، عقلا را با رندی به طنز بکشد:
نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی/ یکی را به سر کوفت، روزی به معبر
شد از رنج رنجور و از درد نالان/ بپیچید و گردید چون مار چنبر
دویدند جمعی پی دادخواهی/ دریدند دیوانه را جامه در بر
کشیدند و بردندشان سوی قاضی/ که اینیک ستمدیده بود، آن ستمگر
ز دیوانه و قصهی سر شکستن/ بسی یاوه گفتند هر یک به محضر
بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش/ جز این نیست بدکار را مزد و کیفر
بخندید دیوانه زان دیورائی/ که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر
کسی میزند لاف بسیار دانی/ که دارد سری از سر من تهیتر
گر اینند با عقل و رایان گیتی/ ز دیوانگانش چه امید، دیگر
نشستند و تدبیر کردند باهم/ که کوبند با سنگ، دیوانه را سر (همان، ص 234)
در مثنوی «ناآزموده» تصویر جاندار دیگری از فساد دستگاه قضایی را با حکایتی طنزآلود پیش چشم مخاطب میگسترد: قاضی بغداد بیمار میشود و از کسبوکار میماند. تعابیر پروین در اینجا هم خواندنی است:
کس نمیآورد دیگر نامهای/ برهای، قندی، خروسی، جامهای
نیمهشب، دیگرکسی بر در نبود/ صحبتی از بدرههای زر نبود
از کسی، دیگر نیامد پیشکش/ از میان برخاست، صلح و کشمکش
زر، دگر ننهاد مرد کمفروش/ زیر مسند تا شود قاضی خموش
قاضی چارهای جز این نمیبیند که پسرش را فرابخواند و کار را به او بسپارد. توصیههای قاضی در این میان خواندنی و سرشار از طنز است:
تو بسی در محضر من ماندهای/ هر چه در دفتر نوشتم، خواندهای
خوش گذشت از صید خلق، ایام من/ ای پسر، دامی بنه چون دام من
حق بر آنکس ده که میدانی غنی است/ گر سراپا حق بود مفلس، دنی است
حرف ظالم، هر چه گوید میپذیر/ هر چه از مظلوم میخواهی بگیر
گاه باید زد به میخ و گه به نعل/ گر سند خواهند، باید کرد جعل
در رواج کار خود، چون من بکوش/ هر که را پرشیرتر بینی، بدوش
پسر قول میدهد که حرف پدر را گوش کند و خدمت هر کس به قدرش کند. صبح میرود. روستازادهای برای دادخواهی پیش او میآید و از کدخدا برای غارت و تجاوز به املاکش شکایت میکند. پسر در پاسخ از او برای دستمزدش زر میخواهد. روستازاده به خاطر عدم تمکن مالی امتناع میکند و پسر او را میکشد. در توجیه این اقدام به پدرش میگوید:
گر تو میبودی به محضر، جای من/ همچو من، کوته نمیکردی سخن
چونکه زر میخواستی و زر نداشت/ گفتههای او اثر دیگر نداشت
خیرهسر میخواندی و دیوانهاش/ میفرستادی به زندانخانهاش
تو، به پنبه میبری سر، ای پدر/ من به تیغ این کار کردم مختصر
آنچنان کردم که تو میخواستی/ راستی این بود و گفتم راستی
زرشناسان، چون خدا نشناختند/ سنگشان هر جا که رفت انداختند. (همان، ص 49)
*یکی از مهمترین عناصری که یک اثر را به سمتوسوی طنز میکشاند، «تضاد» است. تضاد میان واقعیت و ادعا، یکی از مضامینی است که در آثار پروین بارها به طنز کشیده میشود. این تضاد در جامۀ دروغ و یا تملق مدعیان ظاهر میشود تا مثل بقیه آثار پروین دربردارنده پیامی اخلاقی و یا آگاهیبخش باشد.
در مثنوی «تیمار خوار»، ماهیخوار تلاش میکند با زبان چرب و نرم ماهی را به خانهاش بکشاند:
-گر بیایی در جوار ما دمی/ بینی از اندیشه خالی عالمی
نیمروزی گر شوی مهمان ما/ غرق گردی در یم احسان ما (همان، ص 78)
در مثنوی «گله بیجا» گرگ باحالتی حقبهجانب عمل به اقتضای خویشاوندی را به سگ یادآوری میکند:
گفت گرگی با سگی، دور از رمه/ که سگان خویشاند با گرگان، همه
اولین فرض است خویشاوند را/ که بجوید گمشده پیوند را
هفتهها، خون خوردم از زخم گلو/ نه عیادت کردی و نه جستجو
ماهها نالیدم از تب، زار زار/ هیچ دانستی چه بود آن روزگار
بارها از پیری افتادم ز پا/ هیچ از دستم گرفتی، ای فتی
روزها صیاد، ناهارم گذاشت/ هیچ پرسیدی چه خوردم شام و چاشت
این چه رفتار است، ای یار قدیم/ تو ظنین از ما و ما در رنج و بیم
از پی یک بره، از شب تا سحر/ بس دوانیدی مرا در جوی و جر
از برای دنبه یک گوسفند/ بارها ما را رسانیدی گزند
آفت گرگان شدی در شهر و ده/ غیر، صد راه از تو خویشاوند به (همان، ص 119)
در قطعۀ «فریب آشتی» گربه با ادعای دوستی، در پی فریب موش است:
ز حیله، بر در موشی نشست گربه و گفت/ که چند دشمنی ازبهر حرص و آز کنیم
بیا که رایت صلح و صفا برافرازیم/ بهراه سعی و عمل، فکر برگ و ساز کنیم
بیا که حرص دل و آز دیده را بکشیم/ وجود، فارغ از اندیشه و نیاز کنیم
بسی به خانه نشستیم و دامن آلودیم/ بیا رویم سوی مسجد و نماز کنیم
....
بگفت، کارشناسان بهما بسی خندند/ اگر که گوش به پند تو حیلهساز کنیم
...
حدیث روشن ظلم شما و ذلت ما/ حقیقت است، چرا صحبت از مجاز کنیم (همان، ص 24)
*یکی دیگر از جلوههای طنز در اشعار پروین، تعابیر طنزآمیزی است که در اشعارش در مقام بیان نتیجهگیری یا بیان یک موقعیت متضاد ارائه میدهد. این نتیجهگیریها آنچنان عمیق و موجز و خواندنی به انعکاس تضاد میان ادعا و واقعیت و تفاوت میان آنچه هست و آنچه باید باشد میپردازد که هر یک ضربالمثلی خواندنی و عمیق را میماند. گاهی نیز تأکید روی ضربالمثلی است که چرخشی ملایم در آن، خود موجد فضای طنز است:
دگر بهکار نیاید گلیم کوته ما/ اگر که پای، ازین بیشتر دراز کنیم (از فریب آشتی، همان، ص 245)
دزد اگر شب، گرم یغما کردن است / دزدی حکام، روز روشن است (از مثنوی دزد و قاضی، همان، ص 84)
دزد جاهل گر یکی ابریق برد/ دزد عارف دفتر تحقیق برد (از مثنوی دزد و قاضی، همان، ص 84)
به گرگ مردمی آموزی و نمیدانی/ که گرگ را ز ازل پیشه مردم آزاریست (از قصیده در ره هستی، همان، ص 307)
زهد و امساک تن از توبه نبود/ کم از آن خورد که بسیار نداشت (از قطعه بزرگی کار، ص 211)
در تو برقی ز نور دانش نیست/ همه باد بروت بیثمر است
اگر این است فضل اهل هنر/ خنکا آنکسی که بیهنر است (از قطعه باد بروت، ص 160)
*برخی از اشعار پروین اعتصامی یکسره طنز است که قالب حکایت دارد. این حکایات نیز مانند سایر حکایات پروین، درونمایهای حکیمانه و اخلاقی دارند که از ایجاد تقابل میان خلقیات حمیده و خصلتهای نکوهیده حاصل میشود اما آنچه این حکایات را از دیگر آثار او (که پیشازاین برشمردیم) جدا و متمایز میکند، این است که طنز، نه در بخشی از اثر یا گفتوگوها، که در روندماجرا و سیر داستانی آن جاری است:
در «شوق برابری» زاغچهای که بر نارونی در هندوستان آشیان دارد، دلتنگ از تنهایی، آرزومند همنفسی قمری و بلبل است. در این میان در گلزاری چند طاووس میبیند:
رفت به گلزار و به شاخی نشست/ دید خرامان دو سه طاووس مست
جمله، بسر چتر نگارین زده/ طعنه بهصورت گری چین زده
زاغچه گردید گرفتارشان/ خواست شود پیرو رفتارشان
باغ بکاوید و بههر سو شتافت/ تا دو سه دانه پر طاووس یافت
بست دو بر دم، یکدیگر بسر/ گفت، مرا کس نشناسد دگر
گشت دمم، چون پرم آراسته/ کس نخریدست چنین خواسته
زیور طاووس بهسر بستهام/ از پر زیباش به پر بستهام
بال بیاراست، پریدن گرفت/همره طاووس، چمیدن گرفت
دید چو طاووس در آن خودپسند/ بالوپر عاریتش را بکند
گفت که ای زاغ سیهروزگار/ پرِ تو، خالی است ز نقش و نگار
زیور ما، روی تو نیکو نکرد/ ما و تو را همسر و همخو نکرد
گرچه پرِ ما، همه پیرایه بود/ لیک نه بهر تو فرومایه بود
سیر و خرام تو، چه حاصل بباغ/ زاغی و طاووس نماند به زاغ
هر چه کنی، هر چه ببندی به پر/ گاهِ روش، تو دگری، ما دگر
در مثنوی «طوطی و شکر» تاجری در هندوستان یک طوطی دارد که قوتش شکر است. شبی بازرگان پاسبانی از خانه را به طوطی میسپارد و خود میخوابد. دزد به خانه میزند و هر چه میبیند و مییابد، میبرد. بازرگان صبح از خواب برمیخیزد و میبیند که دزد همه اموالش را برده است:
کرد از انبار و از مخزن گذر/ نه اثر از خشک دید و نه ز تر
چشم طوطی چون به بازرگان فتاد/ بانگ زد کای خواجه صبحت خیر باد
گفت آب این غرقه را از سرگذشت/ کار من، دیگر ز خیر و شر گذشت
سودم آخر دود شد، سرمایه خاک/ خانه مانند کف دست است پاک
فرشها کو، کیسههای زر کجاست/ گفت خامش کیسهی شکر بجاست
گفت دیشب در سرای ما که بود/ گفت شخصی آمد اما رفت زود
گفت دستار مرا بر سر نداشت/ گفت من دیدم که شکر برنداشت
گفت مهر و بدره از جیبم که برد/ گفت کس یکذره زین شکر نخورد
زان چه گفتی، نکتهها آموختم/ چشم روشنبین بههر سو دوختم
هرکجا کردم نگاه از پیش و پس/ کاله، این انبان شکر بود و بس
پیش ما، ای خواجه، شکر پربهاست/ تا چه چیز ارزنده، در نزد شماست (همان، ص 102)
در مثنوی «دکان ریا»، روباهی گرسنه که به تله گرفتار آمده است، ماکیانی را میبیند و او را میفریبد، تا در انتها شاعر، مخاطب را از نفس حیلهساز برحذر دارد:
ماکیانی ساده از ده دور گشت/ بر سر آن تله و روبه گذشت
از بلای دام و زندان بیخبر/ گفت زانِ کیست این ایوان و در
گفت روبه این در و ایوان ماست/ پوستیندوزیم و این دکان ماست
هست ما را بهتر از هر خواسته/ اندرین دکان، دمی آراسته
ساده و پاکیزه و زیبا و نرم/ همچو خز شایان و چون سنجاب گرم
میفروشیم این دم پرپشم را/ باز کن وقت خریدن، چشم را
گر دم ما را خریداری کنی/ همچو ما، یکعمر طراری کنی
گر ز مهر، این دم به بندیمت به دم/ راه را هرگز نخواهی کرد گم
گر ز رسم و راه ما آگه شوی/ ماکیانی بس کنی، روبه شوی
گر که بربندی درِ چون و چرا/ سودها بینی در این بیعوشری
باید آن دم کژت کندن ز تن/ وین دم نیکو بجایش دوختن
ماکیان را این مقال آمد پسند/ گفت: بر گو دمت ای روباه چند
گفت باید دید کالا را نخست/ ور نه، این بیعوشری ناید درست
گر خریداری، در آی اندر دکان/ نرخ، آنگه پرس از بازارگان
ماکیان را آن فریب از راه برد/ راست اندر تلۀ روباه برد
کاش میدانست روبه ناشتاست/ وان نه دکان است، دکان ریاست
بر سر آنست نفس حیلهساز/ که کند راهی سوی راه تو باز (همان، ص 137)
در مثنوی بلند «گنج درویش» دزد عیاری گذارش به خانه درویشی میافتد. چیزی جز لُنگ درویش پیدا نمیکند! همان را برمیدارد و این امر، دستمایۀ مناظره او بادرویش و درنهایت نتیجهگیری شاعر برای مبارزه با هوی و افزودن خرد و بیداری است:
...الغرض، آن دزد چون چیزی نیافت/ فوطهی درویش بگرفت و شتافت
پا بهدر بنهاد و بر دیوار شد / در فتاد و خفته زان بیدار شد
مشتها بر سر زد و برداشت بانگ/ که نماند از هستی من، نیم دانگ
دزد آمد، خانهام تاراج کرد/ تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد
مایه را دزدید و نانم شد فطیر/ جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر
هر چه عمری گرد کردم، دزد برد/ کارگر من بودم و او مزد برد
هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس/ مرده بود امشب عسس، هنگام پاس
ای خدا، بردند فرش و بسترم/ موزه از پا، بالش از زیر سرم
لعل و مروارید دامن دامنم/ سیم از صندوقهای آهنم
راه من بست، آن سیهکار لیم/ راه او بر بند، ای حی قدیم
ای دریغا طاقهی کشمیریام/ برگ و ساز روزگار پیریام
ای دریغ آن خرقهی خز و سمور/ که ز من فرسنگها گردید دور
ایدریغا آن کلاه و پوستین/ ایدریغا آن کمربند و نگین
سر بگردید از غم و دل شد تباه/ ای خدا، با سر دراندازش به چاه
آنچه از من برد، ای حق مجیب/ میستان از او به دارو و طبیب
دزد شد زان بوالفضولی خشمگین/ بازگشت و فوطه را زد بر زمین
گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود/ آنچه بردیم از تو، اینیک فوطه بود
تو چه داری غیر ادبار، ای دغل/ ما چه پنهان کردهایم اندر بغل
چندمی گوئی ز جاه و مال و گنج/ تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج
دزدتر هستی تو از من، ای دنی/ رهزن صدساله را، ره میزنی
بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو/ آبرویم بردی، ای بیآبرو
ای دروغ و شر و تهمت، دین تو/ بر تو برمیگردد، این نفرین تو
فقر میبارد همی زین سقف و بام/ نه حلال است اندر اینجا، نه حرام
دزد گردون، پرده بردست از درت/ بخت، بنشاندست بر خاکسترت
من چه بردم، زین سرای آه و سوز/ تو چه داری، ای گدای تیرهروز
گفت در ویرانهی دهر سپنج/ گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج
گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو/ ما همین داریم از زشت و نکو
کشت ما را حاصل، اینیک خوشه بود/ عالم ما، اندرین یکگوشه بود
هر چه هست، اینست در انبان ما/ گوی ازین بهتر نزد چوگان ما
از قباهایی که اینجا دوختند/ غیر ازین، چیزی بهما نفروختند
داده زین یک فوطه ما را، روزگار/ هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار
ساعتی فرش و زمانی بوریاست/ شب لحافست و سحرگاهان رداست
گاه گردد ابره و گاه آستر/ گه ز بام آویزمش، گاهی ز در
پوستینش میکنم فصل شتا/ سفرهام این است، هر صبح و مسا
روزها، چون جبهاش در برکنم/ شب ز اشکش غرق در گوهر کنم
از برای ما، درین بحرعمیق/ غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق
هر گهر خواهی، درین یک معدنست/ خرقه و پاتابه و پیراهن است
ثروت من بود این خلقان، از آن/ اینهمه بر سر زدم، کردم فغان
در ره ما گمرهان بینوا/ هر زمان، ره میزند دزد هوی
گر که نور خویش را افزون کنی/ تیرگی را از جهان بیرون کنی (همان، ص 61)
درمجموع میتوان گفت اشعار پروین از استواری و فصاحت و استادی در بیان برخوردار است و جانبخشی به اشیای پیرامونی یکی از مضامین شعری اوست که به آثارش، صبغهای از زبان زنانه میدهد ولی شعرش شخصی و درونی نیست و طنز او طنزی تعلیمی است که پیامی اخلاقی و حکیمانه را درخود دارد. در قطعۀ «بهای نیکی» میخوانیم:
بزرگی داد یکدرهم گدا را/ که هنگام دعا یاد آر ما را
یکی خندید و گفت این درهم خرد/ نمیارزید این بیع و شرا را
روان پاک را آلوده مپسند/ حجاب دل مکن روی و ریا را (همان، ص 287)
در اشعار پروین عنصر تضاد (بهعنوان یکی از عناصرمهم آثار طنز) در تقابل با ناراستیهای سیاسی، اجتماعی، اخلاقی و رفتاری شکل میگیرد. ازاینرو، لبۀ تیز حملۀ او در اشعار طنزآمیزش متوجۀ زمامداران، حاکمان، قاضیان، متکبران و لافزنان است و ناراستیهای اخلاقی و اجتماعی را نشانه میرود. تضاد در اشعار پروین بیشتر رنگ «طنز موقعیت» دارد و در سایۀ ایجاد تضاد میان رفتار و گفتار تیپهای مناظرهها و قرار دادن آنها در جایگاه و موقعیتی نامتجانس و وارونه و غریب شکل میگیرد. باید اذعان داشت رد پای زبان زنانه در اشعار پروین کم است و حضور آن را بیشتر میتوان در مناظرههای اشیا دید. پروین در انتخاب اشیا و دنیای آنها (دیگ و تابه، نخ و سوزن، آینه، شانه و...) نگاهی زنانه دارد ولی کمتر دغدغههای زنانه را بازتاب میدهد. بااینحال میتوان گفت او زمینهساز ایجاد جریانی از طنز در ادبیات کشورمان شد که از زبان زنان، به طرح اندیشهها، دغدغهها و نگاه آنها به دنیای پیرامون میپردازد، جریانی که بعدها در آثار زنان شاعری چون فروغ فرخزاد رنگی از عصیان و حدیث نفس پیدا کرد و زبان نصیحتگر و تعلیمی پروین را درنوردید.
منابع و مآخذ:
اعتصامی، پروین (دیوان اشعار)، تهیه و تدوین:فرشته وزیری نسب، انتشارات نگاه، 1374.
کراچی، روح انگیز، دانشنامه زبان و ادب فارسی، ج2، مدخل "پروین اعتصامی"(ص126-128)، فرهنگستان زبان و ادب فارسی، 1386.
یوسفی،غلامحسین، چشمه روشن، انتشارات علمی، چاپ پنجم، 1373.