–شما متهمید که با همدستی فرد معلوم الحالی به نام آقای"گابو"در کتاب" خاطره دلبرکان غمگین من"امنیت اجتماعی را به هم زده اید و زمینه انحراف جوانان معصوم را فراهم آورده اید.
– به خدا بنده بی گناهم،قربان.من یک روزنامه نگار متوسط 90 ساله ای بیش نیستم.خود آقای گابو را هم"یوسوناری کاواباتا"،نویسنده ژاپنی اغفال کرد .گابو،با الهام از داستان ایشان،پای ما را کشید وسط کتاب.
– صحیح...پس توطئه،جهانی است.به حساب این آقای کاواباتا هم می رسیم...یادتان باشد که در ارتباط با چاپ این کتاب،همه باید پاسخگو باشند،بخصوص آن همشیره 14 ساله که در متن کتاب زندگی می کند.
– قربان،به خدا این خانم در متن کتاب جوانی کرده اند.به بزرگی خودتان ببخشید...بنده هم از روی پیرسری حالا یک تصورات و تخیلات و احساساتی از خودم بروز دادم و بی خود و بی جهت رفتم توی یک ماجرای شاعرانهُ عاشقانه که همه اش توی ذهنم می گذشت...به خدا نمی دانستم از اینجا سر در می آورم والا به گور پدرم خندیده بودم اگر آن تصورات را با خواننده در میان می گذاشتم...
- حرف نباشد.شما بر اساس اخبار واصله،در این کتاب غیر اخلاقی اذهان عمومی جهانیان را به شیوه مذبوحانه ای مشوش کرده اید...در ضمن،اسناد و مدارک نشان می دهد شما با آن خواهر14ساله،صیغه محرمیت هم نخوانده بودید و در ضمن بنا به اعترافات خودتان در متن کتاب،سابقه روابط غیر اخلاقی هم دارید .- به خدا قربان،خیر سرمان خواستیم ماجرای ما،بهانه ای برای نوشتن یک اثر شاخص ادبی و هنری و شاعرانه باشد که خواننده از خواندنش لذت ببرد...سرتاپایش بیان احساسات شاعرانه است.آقای گابو،خیلی هم داخل جزئیات نشده اند.همه اش درونی است...خیلی بیانش بیرونی نیست...استغفرالله...ببین آدم را آخر عمری به زدن چه حرفهایی وادار می کنند.(سرخ و سفید می شود و عرقش را پاک می کند.) حالا شما به تعهد خودتان کوتاه بیایید...
- نخیر،نمی شود.شما فضای فرهنگی را آلوده کرده اید.اگر هم تا حالا کاری نکرده ایم،به خاطر گل روی دوست و برادرمان،فیدل کاسترو بوده است که گویا این آقای گابوی معلوم الحال با این برادرمان رفاقت دارند.- بله قربان،یک همچین چیزی می گویند...حالا تکلیف ما و خواننده های شما چیست؟می گویند خوانندگان شما از این کتاب خیلی استقبال کرده اند.
- به حساب آنهاهم می رسیم.تک تک آنها باید در رابطه با خواندن این کتاب قبیح،پاسخگو باشند.- قربان،البته جسارت است،به بنده اطلاع داده اند که حتی در ادبیات قدیم و کلاسیک خودتان...در همین مثنوی مولوی که این روزها همه جا حرفش است ...منظورم این است که آخر نمی شود یک اثر هنری را همینجوری بر اساس یکی-دو تا صحنه...یا حتی موضوع... آن وقت جوهر هنری چه می شود؟...
- حرف نباشد...طفره نروید...با جوهر – موهر نمی توانید سر ما را شیره بمالید...شما را از بازار کتاب اخراج می کنیم.این خواهر را هم به سزای اعمال ننگینش می رسانیم...توی سر خواننده هم می زنیم.مترجم وناشر کتاب را هم به جرم گرفتن مجوز برای کتاب مذکور نقره داغ می کنیم....راننده وانت حمل کتاب را هم مجازات می کنیم.....خلاصه اش هر جور کاری برای حفظ عفت عمومی و خصوصی باشد،دریغ نداریم.
- ولی شما خودتان برای ورود ما به ذهن خواننده ، به ناشر و مترجم وموزع،اجازه چاپ و توزیع داده اید؟
- حرف نباشد،فضولی موقوف.جلوی چشمان حیرت زده جهانیان،فسق و فجور می کنی،تازه،حرف هم داری؟!...
چاپ شده در روزنامه اعتماد ملی
نظرات (18)
پیغام تستی
Posted by امیر گنجه ای | November 22, 2007 4:24 PM
خانم صدر شما انجا چكاره بوديد ؟ وكيل ؟ يا متهم ؟شنيده ام ان فردمعلوم الحال چندتا پيوند باشما داشته ايا صيغه ميغه خونده بود ؟ چاپ شده درروزنامه ي خيلي اعتمادخيلي ملي
Posted by جواد | November 23, 2007 12:50 PM
سلام
من به بند سوم که رسیدم دیگه نخوندم .
مگه تو تلویزیون ندیدید تبلیغ می ذاره که هر چیزی برای هر سنی مناسب نیست . همون بچهه که دماسنج تو حلقشه .
حالا من عاقلم نخوندم یکی عاقل نباشه بخونه چی ؟
لطفا رده ی سنی پستاتون رو مشخص کنید .
Posted by عیسی | November 23, 2007 1:38 PM
سلام علیکم بر استاذ و پیشکسوت ما اعظمة الطنزا و صدرالفقها و العلما(فضل الله قدرک و مکانک فی عوالم الطنز و النطنز و یوسی اف)
از حضور شما خیلی خیلی خوشحال شدم.باورم نمی شد.ممنونم از نظرتون.من دوست دارم تو طنز پیشرفت کنم.شما منو امیدوار کردید.
امیدواروم بتونم از نظرات شما استفاده کنم. دوست دارم نقاط ضعف و قوت خودمو بدونم.
از اینکه از متن کنسرو شجریان خوشتون اومد ممنون. خودمم ازش خوشم میاد.سعی می کنم نوشتم بی هدف و هزل نباشه. البته چون در عالم وبلاگ هستم کمی هم از دایره ادب خارج می شم.
خوش به حال شما که تهرانید.اصفهان اصلا اجازه کار نمی دن.البته بماند که تهران هم در این دو سه سال اخیر وضعیت جالبی نداره!
در پناه حق
Posted by حمید | November 23, 2007 7:01 PM
سلام خانم صدر
خیلی وقت بود طنزی به این خوبی نخوانده بودم. حال کردم . شاید ترجمه اش کردم.خبرتان میکنم اگر...
Posted by امیر | November 24, 2007 1:48 AM
سلام
من اهل افغانستان هستم ولی با طنزایران با طنزی که درمجله گل آقا نشرشد درسال 69 آشناشدم وهمیشه یکی ازطرفداران گل آقا بودم ومجموعه ای ازمجله گل آقا را دارم با نام شما هم آشنا هستم خیلی آشنا هستم مطالب زیادی ازشما درگل آقا خواندم اگریادم باشد نام شما بی بی گل بود وگل آقا بچه هارا شما نشرمیکنید نمیدانم حال هم گل آقا نشرمیشود یانه اینقدرمیدانم که آقای صابری فومنی به رحمت حق پیوسته است روحش شاد که شادی بخش روح من بود وهست ..... به هرحال اینکه وبلاگ شمارا کشف کردم بی اندازه خوشحالم یکی دونمونه ازطنزهای خودم را برای شما ایمل خواهم کرد ....
Posted by عبدالواحد رفیعی | November 24, 2007 9:45 AM
عموجون کفشاشو تو قسمت مردونه ی مترو جا گذاشته، خواهشن یه نگاهی به زنونه بندازین ببینین اونجا نیست؟؟؟!!!
Posted by علیرضا مجابی | November 24, 2007 8:55 PM
سلام خانم صدر.
براتون يه ايميل فرستادم و خيلي فوري و ضروريه. لطفاً جوابمو بديد.
خيلي ممنون و متشكّرم.
خدانگهدار
Posted by زهرا رمضانپور | November 24, 2007 10:19 PM
سلام
دفعه پیش که وقت نکردین نظر بدین.
اینبار نظر بدین.
***
با شعری که توسط گروه شعرای نامحسوس به دست ما رسید بروزم.
این شعر شکایتنامه مولانا ابن محمود احمدی نژاد از بعضی از افراد است.
وقت شناس باشید و پاینده
بدرود
Posted by ابن الوقت | November 25, 2007 9:52 AM
سلام بر استاد صدر...مجددا به روز هستم. خوشحال می شوم تشریف بیاورید استاد.
Posted by کلپاسه | November 25, 2007 12:30 PM
خوب دیگه بشر ممکن الخطاست!یه وقت قلم زننده خطا می کنه یه وقت مجوز دهنده!کتاب رو که توقیف نکردند مهم این.درخواست بی جواب:روزنامه رو توقیف نکنید!کتاب رو تحریف نکنید!خبرگزاری رو پرس نکنید!خواننده رو گمراه نکنید(خطاب به شما نبودا)!
Posted by بهار | November 25, 2007 3:59 PM
سلام خانم صدر.
ضمن عرض تشكّر به خاطر كمكي كه به ما كرديد، از شما دعوت ميكنيم به وبلاگمان تشريف بياوريد. اميدوارمان اگر كوتاهي شد به بزرگواري خودتان ببخشيد و اگر مشكلي بود بفرماييد تا حل شود.
قربان شما
خدانگهدار
Posted by سعيده و زهرا | November 25, 2007 6:56 PM
اضافه کنید :
شما را دست به دست می کنیم بچسبانند به دیوار...مرتیکه تیکه چسبون به خوشگلات ...لا طیلات نویس عوضی قزمیت سالاد وتیرید خورده ...ایکی ثانیه پرچمتو میکنم تو وایتکس ...! واسه من ادبی می شی ؟!نمی بینمت ...نو خط نخود مغز ...ته سیگار و یول تپه ...واسه ما ادای نویسندگی وروشن فکری در میاری ...پشت وروت میکنم داش !!
سلام ...
گر برای هک ّ ِ من خوردی تاسفها شما
-حال ما در آپ می باشیم ، رویا یا !(ای رویا !) بیا !
Posted by زهرا دری | November 26, 2007 10:22 AM
سلام.
با عرض پوزش فراوان، اشكالي كه فرموده بوديد رفع شد.
ممنون و متشكّر
Posted by سعيده و زهرا | November 27, 2007 11:03 AM
خدا بخیر کند آخر و عاقبت نویسندگی و طنازی را دراین دوران.دیگر همه چیز در لفافه است. یا علی***لوتی
Posted by حامد تاملی | November 27, 2007 3:12 PM
سلام
با معذرت که مصدع اوقات شدم من بازآمدم تا پرسان کنم که ایمل مرا گرفتید یانه ؟
Posted by عبدالواحد رفیعی | November 28, 2007 8:13 AM
سلام. مثل هميشه عالي بي بي جان!
Posted by بهمن مهران | November 28, 2007 11:00 PM
اينجا بيشتر شبيه دفتر ارتباطات استاد و دانشجو است، حالا، چون قسمت تماس با سايت رو پيدا نكردم نظرم رو راجع به سايت (نه مطلب) اينجا مي زنم: ظاهرش خيلي خوبه ولي چشم نواز (راحت براي خوندن) نيست.
در مورد مطلب: خيلي خوبه، به معناي واقعي كلمه مايه آرامش و تسلي خاطر (براي من كه كاره اي نيستم) است.
Posted by كافر | November 30, 2007 1:37 AM