April 2024
March 2024
February 2024
January 2024
December 2023
November 2023
October 2023
September 2023
August 2023
July 2023
June 2023
May 2023
April 2023
March 2023
February 2023
January 2023
December 2022
November 2022
October 2022
September 2022
August 2022
July 2022
June 2022
May 2022
April 2022
March 2022
February 2022
January 2022
December 2021
November 2021
September 2021
August 2021
July 2021
June 2021
May 2021
March 2021
February 2021
January 2021
December 2020
November 2020
October 2020
September 2020
August 2020
July 2020
June 2020
May 2020
April 2020
March 2020
January 2020
December 2019
November 2019
September 2019
August 2019
April 2019
March 2019
February 2019
January 2019
December 2018
October 2018
September 2018
August 2018
July 2018
June 2018
April 2018
March 2018
January 2018
December 2017
October 2017
September 2017
August 2017
July 2017
May 2017
April 2017
March 2017
February 2017
January 2017
December 2016
November 2016
October 2016
September 2016
July 2016
June 2016
May 2016
April 2016
March 2016
February 2016
January 2016
December 2015
September 2015
July 2015
June 2015
May 2015
April 2015
March 2015
January 2015
December 2014
October 2014
September 2014
August 2014
June 2014
May 2014
April 2014
February 2014
December 2013
November 2013
October 2013
September 2013
August 2013
July 2013
May 2013
April 2013
March 2013
February 2013
January 2013
December 2012
November 2012
October 2012
September 2012
August 2012
June 2012
May 2012
March 2012
January 2012
December 2011
July 2011
June 2011
May 2011
April 2011
March 2011
February 2011
January 2011
December 2010
October 2010
September 2010
August 2010
July 2010
June 2010
May 2010
March 2010
February 2010
January 2010
December 2009
November 2009
October 2009
September 2009
August 2009
July 2009
June 2009
May 2009
April 2009
March 2009
February 2009
January 2009
December 2008
November 2008
October 2008
September 2008
August 2008
July 2008
June 2008
May 2008
April 2008
March 2008
February 2008
January 2008
December 2007
November 2007
October 2007
September 2007
August 2007
July 2007
June 2007
May 2007
April 2007
March 2007
February 2007
January 2007
December 2006
November 2006
October 2006
September 2006
August 2006
April 2006
March 2006
February 2006
January 2006
December 2005
November 2005
October 2005
September 2005
August 2005
July 2005
June 2005
May 2005
April 2005
March 2005
February 2005
January 2005
December 2004
November 2004
October 2004
September 2004
August 2004
July 2004
June 2004
January 2004
December 2003
November 2003
October 2003
September 2003
                
info at bbgoal.com
rouyasadr at yahoo.com


Enter Your Email
 





من و شب‌های کوش‌آداسی
May 8, 2016

images.jpg

اگر این روزها به نمایشگاه کتاب رفته باشید در میان تازه‌های نشر ققنوس کتابی می‌بینید با عنوان: شب‌های کوش آداسی (رمان طنز درباره‌ی عشق و کلیه‌ی بیماری‌های دل)! نام نویسنده‌اش هم تا حدی غریب است: م.مالمیرآبادی. به گواهی نوشته‌ی پشت جلد(که معرفی‌ای پر آه‌ وسوز از این رمان است) کتاب، به رؤیا صدر(که به نویسنده نوشتن آموخته) تقدیم شده‌است! بنابراین من سعی می‌کنم اینجا توضیح دهم که ماجرا چیست:
اواخر سال‌های دهه‌ی 70 بود. من همکار گل‌آقا بودم و با آزمون و خطا سعی داشتم سبک خودم را در طنز پیدا کنم. عاشق تقلید طنزآمیز سبک‌های نوشتاری بودم، از نوشته‌های بابک احمدی گرفته تا ادیب سلطانی. از این‌جور کارهایم استقبال می‌شد. بعضی وقت‌ها که سبک آشنای نویسنده‌ای را به طنز می‌گرفتم خودش پیام می‌داد که فلان اثرم را هم بخوان، به درد طنزهایت می‌خورد! در همین بازی با نثرها و سبک‌های مختلف، رسیدم به رمان‌های عامه پسند. چندتای آن‌ها را همان زمان‌ها خواندم. دریایی از ایده بودند برای خودشان! دیدم عجب جای کار دارند! سودای نظیره نویسی طنزآمیز رمان‌های عامه پسند به جانم افتاده بود. منتها نه وقتش را داشتم و نه جرأتش را! چون نمی دانستم انعکاس و بازتاب چنین کاری چیست، می‌توانست حتی خودکشی ادبی باشد! با این‌حال تصورش هم برایم لذتبخش بود و فکرش رهایم نمی‌کرد. اوایل دهه‌ی 80 دست به کار شدم و گفتم برای دل خودم هم که شده شروع کنم و بنویسمش، حتی اگر جایی منتشرش نکنم. یک طرح کلی داستانی بر اساس آن‌چه تا آن‌زمان خوانده بودم در ذهنم ریختم. هر چه زمان می‌گذشت، کار برایم از حالت تفننی اولیه خارج می شد. شروع کردم به بررسی رمان‌های عامه پسند. تمرکزم را روی آن‌هایی گذاشتم که به چاپ های متعدد رسیده بودند و در کنار آن، هر رمان دیگری را که فکر می‌کردم به کارم می‌آید خواندم و یادداشت برداشتم. سعی کردم ببینم موتیف های این جور رمان‌ها چیست، از نظر قالب، زبان، زاویه‌ی دید، لحن، عبارات، شخصیت پردازی و پیشبرد ماجرا، حتی فرم نگارشی با هم چه شباهت‌هایی دارند. حتی بعضی جمله‌ها را یادداشت کردم چون به کارم می‌آمد! طرحی را که برای رمانم ریخته بودم گسترش دادم و سعی کردم در طرح داستان و زبان و لحن، به حال‌وهوای رمان‌های عامیانه نزدیک شوم. سعی کردم کار علیرغم برخورداری از لحن و شخصیت پردازی اغراق شده، از منطق روایتی برخوردار باشد، لحنش طبیعی‌تر باشد و به عنوان یک رمان عامه پسند(و نه یک اثر طنزآمیز صِرف) بتواند مورد نظر قرار گیرد. یعنی رمان عامه پسندی باشد که هم برای مخاطبان کتاب‌های عامه پسند جذاب و خواندنی است و هم برای منتقدانشان و هم برای علاقمندان به طنز!
حول ‌و حوش سال 88 بود و نمی‌توانستم ذهنم را تماما متمرکزش کنم. با این‌حال زمان‌هایی بود که می‌دیدم دارم با کوش‌آداسی نفس می‌کشم و می‌خندم و لحظات تلخ و تاریک آن روزها را تاب می‌آورم! دخترم که از بالای سرم رد می شد و به طور پراکنده سطرهایی از نوشته‌هایم را می‌خواند، می‌خندید و می گفت:"این خیلی خوبه، چرا منتشرش نمی‌کنی؟!..." تقریبا همو بود که سودای انتشار کتاب را به سرم انداخت و فکر کردم کار را به قضاوت جمعی بگذارم. از آوردن نام اصلی‌ام بر پیشانی کتاب هراس داشتم چون نمی‌دانستم عکس‌العمل‌ها چیست. فکر کردم آن‌ را به عنوان یک کتاب عامه‌پسند از یک نویسنده‌ی گمنام به قضاوت عمومی بگذارم ، بدون این که به روی خودم بیاورم که کتاب‌های اینچنینی را به طنز گرفته‌‍‌‌‌ام! با ناشری که کتاب‌های عامه‌پسند هم چاپ می‌کرد تماس گرفتم. گفتم مالمیرآبادی هستم و رمان عامه پسندی نوشته‌ام. پرسید چند صفحه است؟ گفتم صد و خرده‌ای. گفت ما زیر 350 صفحه چاپ نمی‌کنیم!
قید انتشارش را زدم و خودم را سرگرم کارهای نیمه تمام دیگری کردم. با این‌حال دیدم فکر انتشارش دائم با من است و رهایم نمی‌کند. فکر کردم با یکی دو نفر مشورت کنم. اگر آنها موافق نبودند و کار را تایید نکردند منتشرش نکنم. با رضا شکراللهی تماس گرفتم و قضیه را عنوان کردم. گفتم تمامی سعی‌ام را بخرج داده‌ام که یک رمانِ بی‌ارزش(!) بنویسم و فکر می‌کنم تا حد زیادی موفق شده‌ام ولی نمی دانم چکارش کنم! با تعجب دیدم که تشویقم کرد. کار را برایش فرستادم. پیشنهاداتی برای بازنویسی‌ رمان داد و پیشنهاد مرا برای ویرایش محتوایی کتاب پذیرفت. مجددا نشستم و در طی حدود چند ماه آن‌را بازنویسی کردم. ریتم را توصیفی‌تر و ضرباهنگ را کندتر کردم. در نهایت و پس از ویرایش، به نظرمان آمد که طنز غیرمستقیم و تا حدی زیرپوستی اثر که البته تعابیر و واژگان طنزآمیز و حشوهای زائد تعمدی و تناقض در برخی توصیفات ذهنی نیز به کمک تعمیق آن می‌آید می‌تواند نقطه اتصال طیف‌ خوانندگان گاه متضاد اثر باشد. کار را به نشر ققنوس سپردم. مدتی بعد از نشر ققنوس تماس گرفتند و گفتند که کتاب، سردرگمشان کرده و نمی دانند تکلیفشان با آن چیست؛ چرا که نظرات کارشناسانشان، به طرز عجیبی درست 180 درجه با یکدیگر متفاوت است! برخی صددرصد تایید کرده‌اند و برخی صددرصد تقبیح! پاسخ دادم که احساس ناشر را کاملا درک می‌کنم و به آن احترام می‌گذارم؛ چون خودم هم نمی‌دانم تکلیفم با کتاب چیست! با این‌حال علیرغم این‌که نظر نهایی ققنوس ناظر بر پذیرش چاپ کتاب بود، خودم در انتشارش دچار تردید شدم. با یکی دو نفر دیگر هم مشورت کردم که نظرشان می‌توانست بازتابی از فضای جدی ادبی امروز باشد، که مثبت بود و نشر ققنوس هم ریسک انتشار کتاب را پذیرفته بود و در نتیجه، کار، تمام شد! در نهایت نمی‌دانم خریدار با ریسک تهیه و خواندن کتاب چطور کنار می‌آید؛ کسی که به اعتبار نام‌هایی کتاب را می‌خرد و می‌خواند و معلوم نیست در کجای جبهه‌ای جا بگیرد که کارشناسان نشر ققنوس در آن جا گرفته بودند، ولی امیدوارم که به ریسکش بیارزد، به‌خصوص برای مخاطبی که پول و وقتش را پای این به قول آقای شکراللهی "کار عجیب" می‌گذارد!



نظرات (3)

Anonymous:

رویا خانم عزیز من که خیلی از نویسندگی و سبک سر در نمی آورم
شاید الان در دلتان بگویید پس لازم نیست نظر هم بدهی اما دلم نیامد که نگویم که من به عنوان یک خواننده آنهم نه لس آنجلسی بلکه عامه پسند همه نقدها و دلنوشته های شما را میخوانم و خیلی سبک ساده و دلنشینتان را دوست دارم امید وارم هر چه زودتر یک نسخه کتاب را بگیرم بخوانم موفقیت روز افزون شما آرزوی من است

سروش:

سلام خانم صدر
کتاب جدید را تبریک می گویم. همینطور اسم مستعار جدید را.
البته کمی پیچیده بود و کلی فکر کردم تا دوزاریم افتاد.
مالمیر آبادی تقدیم کرده به رویا صدر و رویا صدر به رضا شکرالهی!
البته هنوز هم مطمئن نیستم دوزاریم افتاده باشد!
درود

سلام
من که قبلا براتون نوشته بودم که شما صدر رویاهای مادرتون هستید حالا امضای دخترتون هم اومد روش.

نظر خود را بنویسید:

(If you haven't left a comment here before, you may need to be approved by the site owner before your comment will appear. Until then, it won't appear on the entry. Thanks for waiting.)

                   

                

       


: